کاکتوس

ازحدچو بشددردم درعشق سفر کردم / یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد(مولانا)

کاکتوس

ازحدچو بشددردم درعشق سفر کردم / یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد(مولانا)

;بدون کلام

خشونت یا زندگی؟


  ادامه مطلب ...

پیشی ملوسه !!!

خوب اینم از پیشی های باغچه ی ما



البته از همه ملوس تر این بچه پرروووو

که سر به سره کاکتوسه من می زاره




پانوشت:
این گودزیلا ها خیلی شیطون شدن


کاکتوس در سرزمین عجایب!!!



چهارشنبه صبح ساعت 6 قرار بود راه بیوفتیم که از قضا

ما جاموندیم ودوستان رفتن و ما تنها طی مسیر کردیم .

تو اتوبوس با پیرمرد و پیر زن های جالبی اشنا شدم که

چشماشون برای صحبت کردن پر پر می زد و احتیاج

 به یه گوش برای شنیدن حرفاشون داشتن ....

حدو.د 11 رسیدم  مقصد و بعد از کمی خرید و جمع و جور

کردن راه افتادیم به سمت کوه و دشت.تو ماشین محیط بان

کلی شیطونی کرد و کلی نا امیدمون کرد و از دستش

تقریبا مرده بودیم از خنده .خدا برای زن و بچه هاش که هنوز

 به دنیا نیومدن حفظش کنه...

حدود 12 پای کوه بودیم و شروع سفر

بدی مسیر این بود که با سربالایی شروع میشد و ما هم که

کلی کوله های سنگین همراه غذای دوسه روز و کیسه وخواب

و اینا...دیگه به نفس نفس افتاده بودیم ..هوا هم گرم ....


 

ادامه مطلب ...

خویشتن وحشی



وقتی یه گرگ الفا کلی دشت طی میکنه تا به بلند ترین صخره برسه

و حرفاشو به گوش ماه بخونه ......

وقتی برگشت کنارش بشین ...... بهش بگو دلت براش تنگ شده ....

 اخماتو تو هم نکن ....

چون بعد یه مدت به این نتیجه می رسه تنهای تنهاس ...

اون وقت

دوباره راه دشت پیش میگیره و میره پیش ماه و دیگه بر نمی گرده .

 

پانوشت:

وقتتی کنار روح دیگری می ایستیم قوی هستیم .

وقتی با دیگران هستیم نمی شکنیم .

(کلاریسا پینکولا استس)

کوتاه اما شیرین


خوب امروز بعد مدتا با سوگلی رفتیم بیرون یه دوری بزنیم

البته به بهانه ی مشاوره تحصیلی رفتن سوگلی که مشاور نبود

خوب ما هم راه افتادیم در خیابان تا چرخی بزنیم

در پیاده رو که می رفتیم چند عدد پسر کوچک ورزشکار محترم

در حال تردد بودن و در دستان مبارکشان نوشمک بود که از وسط

نصف کرده بودن و در کمال عشق و محبت می خوردن و با همدیگر

گفت و گو می کردن .

آقا ما رو بگی که پشت سرشان گام بر میداشتیم

دلمان همچی بگی و نگی نوشمک طلب کرد .

به سوگلی جانمان گفتیم :

این ها چیست که می خورند

سوگلی جان هم نه گذاشت و نه برداشت گفت:

این ها چیزی نیست کمی اب است که مایع ظرفشویی پرتقالی

بهش اضافه کردن و میدن این بچه مچه  ها می خورن

بدین ترتیب بود که بر سر دلمان نهیبی بسی وحشتناک زدیم

که این نوشمک چیز خوبی نیست

(خوب نمی خواست بخره میگفت نمی خرم این حرفا چیه )

بگذریم ...

قرار بود چیزی نخریم و دست خالی برگردیم خانه

اما نمی دانم چه شد که دست پر و جیب خالی برگشتیم خانه

در راه بازگشت خواهر جان زنگ زدن و دستور فرمودن برای شام

دوغ خریدن کنیم .ما هم که داشتیم از تشنگی هلاک می شدیم

دوغی  خریدیم و جای همیتان خالی در کوچه و قبل  رسیدن به

منزل زدیم بر بدن .

آخ که چه حالی داد .....

و دیگر هیچ ....


پانوشت:

خوش گذشت