کاکتوس

ازحدچو بشددردم درعشق سفر کردم / یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد(مولانا)

کاکتوس

ازحدچو بشددردم درعشق سفر کردم / یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد(مولانا)

دل نوشته کاکتوس


خوب دلم می خواد دوباره شرو ع کنم به نوشتن

این مدت خیلی اتفاقا برام افتاد....

عجیب و غریب... به بعضیاش که فکر می کنم ، از خجالت آب میشم

و به بعضیاش که فکر می کنم ،خدارو شکر می کنم

زندگی دیگه ....اتفاقات ،آدمایی که میان تو زندگیمون ...

آدمایی که از زندگیمون می رن و باز گاهی دلتنگشون می شیم،

اشک می ریزیم ولی باز نمی تونیم سراغی ازشون بگیریم

که مبادا ترک برداره دیواره زندگیشون و .....

عشق ، نفرت.... شادی و افسردگی

بودن و نبودن وکشف چیزای تازه

خجالت از دوستایی که مدت ها سراغشونو نگرفتی

و روسیاهی از کاکتوسی که به امان خدا رهاش کردی

آخ که چقدر دلم تنگه برای نوشتن ، برای کاکتوس و حس و حالش

برای دوستای بهتر از  آب روانم ....

اونایی که هستن ...اونایی که رفتن

برای شب بیداری و حرف دل گفتن وحرف دل شنفتن

خلاصه که این کاکتوس، عاقل نمیشه که نمیشه

براو این دیوانگی راببخشایید.


رویای یک گلدان

از وقتی اهنگ گل سرخ زند وکیلی ،

امروز گوش دادم ،به یادت افتادم 

یه حس عمیق دلتنگی ....

امیدولرم هرجاهستی 

خوب خوب خوب باشی و پر از آرامش

.........

پس از من یاد یک انسان همیشه با تو خواهد بود 

غم یک روح سرگردان همیشه با تو خواهد بود ♬♫♪

 اتاق پاک قلبت مال من شاید نبود اما پس از من 

یاد یک مهمان همیشه با تو خواهد بود ♬♫♪ 

گل سرخ عزیز من به هر گلخانه ای باشی

 بدان رویای یک گلدان همیشه با تو خواهد بود ♬♫♪

 تو دستم را نوازش کرده بودی بعد از این حتما

 تب یک عشق بی پایان همیشه با تو خواهد بود ♬♫♪


پانوشت:

امروز یه نفر بهم گفت رفیق 

دلم هری ریخت.


سیب


زنی که خشمگین بوداز زندگی

 چنان سیب را با خشم پوست  کرد

 و چنان با فشار آن را تکه تکه کرد 

 که سیب از غصه ترک خورد و

 سلول هایش رنگ غم گرفت 

کودک نادانسته تکه سیبی را خورد

 سلول هایش رنگ غم گرفت

 مادر هنوز فکر میکرد به کودکش لطف کرده است .... 

اما ...

کودک انگار غم سیب را دانست

 تکه ای را در آغوش دستانش گرفت

 مهربانانه نگاهش کرد و 

با اون سخن گفت و 

با ان طرح لبخندی کشید بر چهره اش

 مادر کودک را دید و ناگهان لبخندی زد

 سیب به ذوق آمد و سلول هایش را مداوا کرد ...

 حالا این کودک بود که به مادر لطف کرده بود  

حالا هر سه می خندیدند

 کودک ...مادر ...و تکه های سیب

 # کاکتوس

خیال پشت پلک ها


درمیان رفت و امد ابرها از مقابل خورشید ، هوا روشن و تاریک می شد

و برای لحظه ای گرما و بعد سیاهی سنگین پشت پلکها ....

باد می وزید و سوزی با خود می آورد

پیشانی، اسیر سرما شده بود

  قطره ای از ناودان میچکید و ارامش فضا را در هم میشکست ...

لحظه ای قطاری با صدای سهمگین،

بی توقف عبور کرد و ریل ها را به لرزه انداخت...

انگار هنوز تکه ابری مقابل خورشید ایستاده است ...

مدت زیادیست که سیاهی پشت پلک ها همچنان باقیست ...

پرنده ای اواز می خواند ...

مسافران کم کم از راه میرسند و انتظار در پیش میگیرند ...

همچنان نشسته ام و با خود می اندیشم ...

این تکه ابر ایا عاشق خورشید شده است که خیال گذر از ان را ندارد ...

یا به سان کودکی خردسال که هویتش را می جوید

در مقابل خورشید بانو قدعلم کرده است؟!!!

قطار دیگری از راه میرسد ....

مسافرانی که تماما عجله دارن

روزنه هایی از نور که ارام ارام از پشت پلک ها قابل دیدنست

و حضور یک لبخند

# کاکتوس