خوب جونم براتون بگه :
پنج شنبه بعد از ظهر راه افتادیم به سمت مقصد ...
تو راه قبل از اینکه ابادی تموم بشه نگه داشتن تا
خرید ا رو انجام بدن .ما هم از فرصت استفاده کردیم
و یه چایی بسیار خوشرنگ در استکانی بسیار زیبا
میل کردیم .خوب اینم بگم که چشممان این استکان
را گرفت و با اینکه صاحبش سه تا از ان ها بیشتر
نداشت ،دوتایش در سفر از دست رفت .........
در اخر سفر من استکان قید شده را از ایشان گرفتم ...
هوووورررررررررررررررررررررا ااااااااا
ادامه مطلب ...
پنجره را باز کن .....
شاید ان بیرون،در پس نگاه پنجره ،
درختی خیال سلام به تو را داشته باشد ....
پنجره را باز کن
شاید پرنده ای آن بیرون دلش بخواهد
تنها برای تو اواز بخواند .....
این روزا تبدیل به شهر زاد قصه گو شده ام ...
شهرزادی که هرشب برای پادشاه شروع میکنه
به قصه گفتن ...با این تفاوت که
شهرزاد هزارتا داستان داشت و یه پادشاه
اما من یه قصه دارم و هزار تا پادشاه ....