دخترک نشسته بود در سکوت متاطم خویش
بلبل می خواند ارام و ریز ریز
گاهی خروسی با نوایی می شکست زیبایی صدای بلبل را
نور معجزه می کرد در لابه لای برگ های خشک پاییزی
صدای سگان نگهبان هم اوایی عجیبی با غروب برپا کرده بود
گاهی باد چندتار مویی از موهای دخترک را تکانی می داد
قلم که می رقصید بر پیکر سپید کاغذ ها ،بی اختیار سکوتی سخت اختیار می کرد ...
یاد رهگذران غریب و اشنا سایه تاریکی بر نور می انداخت و ناپدید می شد ...
سکوت ....صدای بلبل ...خاموشی درون ...
بی حرکتی قلم ...معجزه
پانوشت:
ما به بهای شناخت خویش امده ایم
اما در زندان جسم خویش جا مانده ایم.