در کوچه پس کوچه های این شهر
پسرکی در گوشه ی کوچک خانه ای ،
زیر درخت برگ ریزی آرام نجوا می کرد
حرف هایش را در دل برگ های روی خاک
یک دستش بر روی ساقه ی تنومند درخت و
یک دستش بر روی برگ های نهیف درخت
با چشمانش سیراب می کرد تشنگی برگ های زرد
غمگین را و برایشان سر داده بود آواز درد را
ان روز پسرک دلش گرفته بود ،
آرام تنهاییش را بغل گرفته بود و با خود به پای
درخت آورده بود .حال هیچ گفت و گویی نداشت......
دلش می خواست بگوید در گوش های درخت حرف هایش را
و درخت آرام در گوشش زمزمه کند سکوت را ....
نه سرزنشی ...نه تشویقی....
فقط سکوت ....
خسته بود از تمام فکر های تکراری
از گفت گوهای بی نتیجه
از آدمک های تکراری
از گریه های بی بهانه
هنوز دستانش بر روی تنه ی درخت بود
کمی در گوده گاه ساقه ی درخت آرام نشست
سرش را به ساقه های تنومد درخت تکه داد و
از دریچه چشمان برگ آسمان را نزاره کرد
گاهی حرکت هر از گاه پرندگان قاب اسمان را می شکست
گاهی خورشیدچهره ی قاب راغرق روشنایی پرصدا ی طلوع می کرد
و گاهی باران و ابرها چهره ی قاب را تا دلتنگی غروب می بردند
با این حال
باز همان قاب ،
قاب برگ های پر صدا ی پر از سکوت بود که دلش را آرام می کرد
و خیالش را اسوده پرواز می داد ....
پانوشت:
لحظه ای سکوت و دیگر هیچ
سکوتم از رضایت نیست........
دلم اهل شکایت نیست ........
18
نحیف
نظاره
ممنون
آخه زیر نوشته ها اسمتو نمیگی .
چه خوب
باید بیشتر بهش سر بزنیا
اخه بالا وبلاگم ای
سممو نوشتم دیگه
باشه
غرق می شما
من بای برم فعلا
نوشته خودته؟
خیلی خوب بود
ولی غمشم خیلی زیاد بود
دلم واسه شعر گفتنت تنگ شده !
سپیده تمام داستانا و نوشته ها از خودمه
اینجا خونه ی خودمه و حرفای دلم
نوشته دوستانو بزارم حتما منبعشو ذکر میکنم
خودمم دلم تنگ شده
امروز رفتم سراق دفتره شعرم
نباید شیشه را با سنـــــــــگ بازی داد !
نباید مست را در حال ِ مستــــــی . . .
دست ِ قاضـــــــــی داد !
نباید بی تفاوت !
چتر ماتـــــــــــــــــم را . . .
به دست ِ خیــــــــــــــــس باران داد !
کبوترها که جز پرواز ، آزادی نمی خواهند !
نباید در حصار میـــــــــــــله ها
با دانه ی گنــــــدم . . . به او تعلیم مانـــــــــــدن داد
ولی خوش به حالت
که یک عمر
چون من پریشان نبودی
مسافر نبودی
مهاجر نبودی
پرستوی آواره در باد و باران نبودی
نسیمی که می آمد از دور
در برگ و بار تو آواز می خواند
و چون من
درختی در اقصای سرد زمستان نبودی
چه می دانی از ابر
چه می دانی از کرتهای ترک خورده
تو که باخبر
از عطش
از تب شوره زاران نبودی
و شاید که بودی
ولی بی گمان
مثل من
عاشقی خسته
پیوسته سر در گریبان نبودی
محمدرضا ترکی
نگران نباش
حال من خوب است
فقط کمی بزرگتر شده ام
عقلم قد کشیده
شعورم متبلور شده
دلتنگی هایم کوچک شده اند
و در فاصله کوتاه لبخندها و اشکهایم
آموخته ام زندگی کنم…
من پس از مدتها
فرصتی یافتهام
تا به تنهایی خود فکر کنم
و به تنهایی تو
که چه آسان رفتی
عمران صلاحی
می خواستم بمانم
رفتم
می خواستم بروم
ماندم
نه رفتن مهم بود و نه ماندن
مهم
من بودم
که نبودم
گروس عبدالملکیان
من دلم برای آن شب قشنگ
من دلم برای جاده ای که عاشقانه بود
آن سیاهی و
سکوت
چشمک ستاره های دور
من دلم برای او گرفته است
محمدرضا عبدالملکیان
الا که رفته ای
سر می گذارم بر شانه ی همه ی نیلوفرانی
که امسال بی تو گریسته اند
گریسته اند و بی تو نزیسته اند
حالا که رفته ای
بهانه ی خوبی است
برای باران
تا بیاید
کنار سفره بنیشیند
و بشقاب سوم را پر کند
حالا که رفته ای
گمان نمی کنم برگردد
پرنده ای که فقط
از دست تو دانه بر می چیند و
در کلمات تو پرواز می کرد
حالا که رفته ای
هیچ راهی
مرا به جایی نمی برد
در حافظه ام می چرخم
همه کلید ها را گم کرده ام
حالا که رفته ای
شعری می نویسم
برای گل های مریم
شعری می نویسم
برای مرگ
شعری می نویسم
برای دیداری که اتفاق نمی افتد
محمدرضا عبدالملکیان
جای من خالی است
جای من در عشق
جای من در لحظه های بی دریغ اولین دیدار
جای من در شوق تابستانی آن چشم
جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن می گفت
جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت
جای من خالی است
من کجا گم کرده ام آهنگ باران را !؟
من کجا از مهربانی چشم پوشیدم !؟...
محمدرضا عبدالملکیان
من مردهام
و این را فقط
من میدانم و تو
تو
که چای را تنها در استکان خودت میریزی
خستهتر از آنم که بنشینم
به خیابان میروم
با دوستانم دست میدهم
انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است
گیرم کلید را در قفل چرخاندی
دلت باز نخواهد شد
میدانم
من مردهام
و این را فقط من میدانم و تو
که دیگر روزنامهها را با صدای بلند نمیخوانی
نمیخوانی و
این سکوت مرا دیوانه کرده است
آنقدر که گاهی دلم میخواهد
مورچهای شوم
تا در گلوی نیلبکی خانه بسازم
و باد نتها را به خانهام بیاورد
یا مرا از سیاهی سنگفرش خیابان بردارد
بگذارد روی پیراهن سفید تو
که میدانم
باز هم مرا پرت میکنی
لابهلای همین سطرها
لابهلای همین روزها
این روزها
در خوابهایم تصویری است
که مرا میترساند
تصویری از ریسمانی آویخته از سقف
مردی آویخته از ریسمان
پشت به من
و این را فقط من میدانم و من
که میترسم برش گردانم
گروس عبدالملکیان
وقتی درخت در راستای معنی و میلاد
بر شاخه های لخت پیراهن بلند بهاری دوخت
با اشتیاق رفتم به میهمانی آئینه
اما دریغ
چشمم چه تلخ تلخ ، پاییز را دوباره تماشا کرد
و دیگر جوان نمی شوم
نه به وعده ی عشق و نه به وعده ی چشمان تو
و دیگر به شوق نمی آیم
نه در بازی باد و نه در رقص گیسوان تو
چه نامرادی تلخی
و دریغا ، چه تلخ تلخ فرو می ریزم
با سنگینی این غربت عمیق
در سرزمین اجدادی خویش
و دریغا ، چه عطشناک و پریشان پیر می شوم
در بارش این گستره ی تشویش
در خانه ی خورشید ها و خاطره ها
دریغا بر من ، چگونه فراموش می شود ؟
سبد ها و سفره هایی که سالهاست نه سیب را می شناسند
و نه مهربانی را
و دریغا بر من ، چه لال و بی برگ و بال پیر می شوم
در اینسوی دیوارهایی که از من دزدیده اند سیب را
و جان مایه ی سرود های جوانی را
ودیگر جوان نمی شوم
نه به وعده ی این بهاری که آمده است
و نه به وعده ی آن شکوفه های شکستنی
محمد رضا عبدالملکیان
درست مثل فنجان قهوه
که ته میکشد
پنجره
کمکم از تصویر تو
تهی میشود
حالا
من ماندهام و
پنجرهای خالی و
فنجان قهوهای
که از حرفهای نگفته
پشیمان است
گروس عبدالملکیان
یکی در سینه ام فریاد می زند پرواز کن
بر تارک دیوار خواهی رسید
و از آن سو همزادت را و عشقت را خواهی نگریست
هزاران حیف
پر می زنم اما پرواز نه
گویی دست صیادی پر های پرواز مرا بریده است
شوق پرواز هست اما قدرت پرواز نه
مهدی سهیلی