کاکتوس

ازحدچو بشددردم درعشق سفر کردم / یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد(مولانا)

کاکتوس

ازحدچو بشددردم درعشق سفر کردم / یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد(مولانا)

راز عشق



دخترک گیسوانش را می بافت ....

در فکر خویش بود ...

صدایی او را می خواند از دور ...

اما منشا ان صدا کجا بود ؟

خود نمی دانست ان صدا را دوست دار یا نه !!!

کسی او را می خواند ...چرا ؟

 


 

 

دلش حضوری می خواست اما ترس از دنیای روزگارش

او را موجودی بی هیچ خواهشی کرده بود

موهایش را می بافت ....نگاهش گنگ بود

در دورترها

پسرکی هراسان در فکر خویش بود

به دخترک فکر می کرد ...

مدت ها بود که دیگر خودش نبود

هر روز هر لحظه تمام عناصر اطرافش

دخترک را در ذهنش بیدار می کرد ....

هراسان از روزهای زندگیش

هراسان از گذشته و چشم انتظار اینده

روزه ها می گذشت و ماه ها و سال ها ...

باز پسرک در فکر خواستن عشقش بود

اما مهر سکوت

 تمام سلول های سینه اش را به زنجیر کشیده بود

دلش لحظه ی دیدار می خواست اما

ترس از اینده ی نامعلوم ....

هر روز با خود مرور می کرد

 تما خاطرات خوش و تلخ گذشته را

هر روز تجسم می کرد

 لحظه ی دیدار را که گل های شیپوری

 صف کشیده اند تا خبرها را به گوش همه برسانند

و بگویند که لحظه ی دیداررسیده است

و گل های یاس عطر آیین می کردند

 لحظه ی دیدار را که تمام آرزویش بود

اما یک ان تمام افکارش .....

 

دخترک در خیالات خود و بی خبر از دنیای دلدادگی پسرک

هر روز طی می کرد مسیر دلتنگی هایش را

بی تفاوت به احساس و خواسته ی دلش ....

هر دو به هم نزدیک اما دور بودند

سال ها گذشت

سال ها گذشت و باز آن ها از هم دور بودند

اما تنها ....

تنها یک نقطه ی مشترک هنوز ان ها را به هم پیوند می داد

اینکه شاید آن دو

در مکانی متفاوت از هم ایستاده بودند

دور از هم و در سرزمینی متفاوت

اما هر دو آنها از ان مکان به یک نقطه خیره شده بودند

به عشق

 

پانوشت :

 تقدیم به عاشقی پر بغض

مدت ها ست به وبلاگی می رم که عاشقانه اما تلخ می نویسه

برای کسی می نویسه که شاید هرگز نوشته هاشو نخونه

این نوشته تقدیم به اونه  با اینکه شاید هرگز این نوشته رو نخونه

 

نظرات 4 + ارسال نظر
تنها جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 16:56

نوشته رو خوندم..ممنون

شما!!!!
اینجا
چه جالب
خوشحالم خوندین
فقط اینکه امیدوارم ی روزی به عشقتون برسید و همون قدر که شما دوسش دارید اون هم شما رو دوست داشته باشه
و اینکه جنس نوشته هاتون از وقتی که برگشتید عوض شده
قبله اینکه برید نگاهتون قشنگ تر بود
الان به سمت مصنوعی داره میره
شرمنده اگه از حرفم ناراحت میشید اما چون خیلی وقته می خونم وبتونو اینو حس کردم
به هر حال خوشحالم نوشته رو خوندید

خواننده خاموش جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 14:01

خیلی زیبا نوشتی... حرف دلم بود...

گاهی با خودم میگم کاش احساسات نداشتم... کاش ...

سخته... تحمل دوری... تحمل نبودن کسی که... سخته...

.......

ممنون
حرف دل خیلی هاست ...
کاش اصلا به دنیا نمیومدیم
خیلی سخته
اما ادما به هر چیزی عادت می کنن به هر چیزی
خط اخرم نیاز به ترجمه داره

ماهی سیاه کوچولو پنج‌شنبه 28 خرداد 1394 ساعت 16:46 http://1nicegirl8.blogsky.com/

19
خویش

باشه مرسی
خبر نداری یه غلط گیر دیگه هم اضافه شده به جمع
ممنون که وقت می زارید می خونید و اشکالات رو میگید

مهدیه پنج‌شنبه 28 خرداد 1394 ساعت 15:37 http://bomrang76.blogsky.com

سلام کاکتوسی
هنوز اون قضیه رو درست نکردی ک
درست کن دیگ
هه
اره نوشتش معلوم نیس
دیدم بامزه بود
ولی به نظر تو کدوم موفق میشه؟؟؟

سلام دختری
من میبینم درسته باور کن نمیدونم تو چرا اون جوری میبینی
ای خدا
نمیدونم کلا زیاد تو فاز این بازیا نیستم
باورت میشه تاحالا هیچ کدومشو بازی نکردم
به ولی اون بزرگ اخمالوهه رو دوست دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد