کاکتوس

ازحدچو بشددردم درعشق سفر کردم / یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد(مولانا)

کاکتوس

ازحدچو بشددردم درعشق سفر کردم / یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد(مولانا)

قاصدک




امان از وقتایی که منتظره خبری اما

دریغ از یه قاصدک

امان از وقتایی که منتظر هیچ قاصدکی

نیستی و قاصدک از راه می رسه


امروز تو حیاط بودم که یه قاصدک از

راه رسید .بعد مدت ها ....

اولش خیلی خوشحال شدم اما...

قاصدکو گرفتم و بر خلاف همیشه

که کلی با هاش حرف میزدم

فقط تو گوشش زمزمه کردم :

برو به هرکسی که تو رو فرستاده بگو

من دیگه دلتنگ هیچ کسی نیستم


پانوشت:

 دلم گرفت به خاطر حرفم

اما به قول یه دوست

همون بیخیال همیشگی 


نظرات 21 + ارسال نظر
سپیده 21 دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 12:08

ناراحت نشو منم ندارم
تنها نیستی.

من برم کاکتوس
فعلا
مراقبش باش.

این مخ نداشتن داره کار دستم میده شدید
برو به سلامت
شما بیشتر مواظب باش

سپیده 21 دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 12:00

تو مخم داری مگه؟

نوچ
از همین تعجب کرد دیگه
الان چی هنگه نمیدونم

سپیده 21 دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 11:48

فعلا که آره خوبم ولی کم کم داره دردش شروع میشه.
دیروز خیلی حالم گرفته شد.

تو چی بهتری؟

ای جان
چایی نبات دم دستت باشه
میدونم منم اینجوری شدم
خیلی سخته

بهترم
فعلا مخم در گیره

سپیده 21 دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 11:31

من کارتون این رو هم دیدم
خیلی باحاله.
وقتی دیو پسر میشه همه کارکنانشم از طلسم درمیان.
جالبه.

اره منم دیدم
خیلی قشنگه
خوبی؟

سپیده 21 دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 00:25

دیو: من قلب خوش نیتی دارم ولی یک هیولایم
دلبر:مردهایی هستند، که بسیار بیشتر از تو هیولایند.
اگرچه خیلی خوب ان را پنهان میکنند.
دیو:گذشته از این که مخوف نیز هستم،تیزهوش نیز نیستم
دلبر:انقدر تیز هستی که این را اعتراف کنی

دیو و دلبر 1946/ ژان کوکتو

طلسم در ﺻﻮﺭﺗﯽ ﺑﺎﻃﻞ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻋﺸﻖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺟﻠﺐ ﮐﻨﺪ ﻭﮔﺮ ﻧﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯﺷﺖ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ .

اما دیر شده ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻭﺣﺸﯽ ﺍﺯ ﻫﻮﺵ ﺭﻓﺖ . ﺑﻠﯽ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻐﺾ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﮔﻔﺖ : ﻧﻤﯿﺮ ! ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ! ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻣﻮﺟﯽ ﺳﺤﺮﺁﻣﯿﺰ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺗﺎﺑﯿﺪ ﻭ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﺷﺖ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﮔﺸﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺣﯿﺮﺕ ﺯﺩﻩ ﺑﻠﯽ ﺁﻥ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﺷﺖ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪ . ﺑﻠﯽ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺭﺥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ . ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﮔﻔﺖ : ﺗﻌﺠﺐ ﻧﮑﻦ ! ﺍﯾﻦ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﻢ !
ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻋﺸﻖ ﻭﺭﺯﺩ ﻭ ﺑﺪﯾﺘﺴﺎﻥ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺁﻥ طلسم نجات یافت.

رضا یکشنبه 31 خرداد 1394 ساعت 08:58 http://policejavan.mihanblog.com

سلام دوست گرامی
به دنبال دلیل دلتنگیت و رفع اون باش. زخم های کوچک اگر درمان نشوند تبدیل به آماس های بزرگ و چرکین می شوند. امیدوارم هر چه زودتر این دلتنگی بر طرف بشه

سلام جناب سروان گرامی
واسه ما تبدیل به یه سرطان شد تموم شد و رفت
الان مسیله دلتنگی نیست مسیله اینه دلتنگیام یه روز بیشتر طول نمیکشه
دلتنگیام زود میمیره
نمیدونم چطور توضیح بدم
بیخیال زیاد مهم نیست
ممنون که سر میزنید
جلوی افتابو ابرا گرفتن

اماسیس شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 21:34

من که میدونم!این بی خیال بازیها یه روز کار دست آدم میدن کاکتوسی

+چه خبرا؟
مرسی که سر میزنی عزیزم

کار دستم داده تموم شده اماسیس
سلامتی
خواهش
بازم این ورا بیا خوشحال میشیم

سپیده 21 شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 17:50

تیز بودنت تو حلقم از پهنا
اره کاکتوس ...
ولی واسه دیشب بود الان خوبم

منظورم همون دیشب بود دیگه
خوبه که خوبی

ماهی سیاه کوچولو شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 16:14 http://1nicegirl8.blogsky.com

آرزوی قاصدکا خوشبختی آدماست

آرزوی قاصدکا رو نمی دونم
اما به نظرم قاصدکا یه جور نامه رسونایی هستن که از متن نامه
از خواهش دل کسی که نامه رو میفرستن خبر داره
وقتی پیغام تلخه ، کمی صبر میکنه و دیرتر پیامو می بره شاید طرف پشیمون بشه
و وقتی خبر خوب باشه با سرعت اونو می رسونه
فقط میدونم کسایی که هیچ چاره های ندارن سراغ قاصدکا میرن
تا حرف دلشونو به مقصد برسونن
قاصدکا سالهاست که شریک شادی و غم کسایی هستن که پیغام می فرستن

سپیده 21 شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 12:14

برو بچه جون
برو بشین کنار ماهت حرفاتو بزن
خالی شو
سبک شو
آروم شو حداقل یخورده.
بعدش هروقت خواستی
هر وقت که شد بیا
ولی منتظرشم.

برم پیش ماه بانو خانوم
ببینم چی میگه دیگه
باشه
مرسی عزیزم
همین دو رو برام کنار درختای بید
کاری داشتی اونجا میتونی پیدام کنی
دیشبم خوب نبودیا
شعر خوندنت گرفته بود
حالا نمی خوای نگی نگو
ولی اره دخترجون

سپیده 21 شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 12:04

میسوزونه
آره آره همین کلمه دقیقا.

با خودت باش اما غرق خودت نشو که
با چک و لگد میارمت بیرون
قولتم قبوله حتی اگه کچلی باشه.
مراقب خودت باش دوست خوبم

باشه
حالا ما خواستیم دست خودمونو بگیریم ببریم خلوت
اگه شماها گذاشتید
انگار همش اینارو باید ببرم شهربازی
خو خودشم شهربازی خاموش دوست داره دیگه
یکم ببرم بگردونمش حالش خوب بشه بعد بیاد اذیتتون کنه
الان اذیت کردناش ته کشیده
باشه دستشو سفت میگیرممواظبشم هستم
زودی میارمش

سپیده 21 شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 11:56

شعراشو با صدای خسرو نشنیدم
ولی همینجوریشم خیلی قشنگه !
یه جورایی شعراش تا عمق قلب آدم نفوذ میکنه.
من این حسو دارم درموردش.

خوب باش رفیق
میدونی که بایدیه.

شعراش تا عمق قلب ادمو میسوزونه سپیده
خوبم
یکم با خودم باشم خوب میشم
قول کچلکی میدم

سپیده 21 شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 11:29

مطمئن شده ام که آدمی

هر چه هواپیما

هر چه قطار تند رو بسازد

به کسی دوستش دارد

هرگز نمی تواند برسد

و دیگر این که فهمیده ام

آدمی

اگر بتواند با سرعت نور حرکت کند

یا سوار سریع ترین موشک ها شود

اندوهش را نمی تواند

پشت سر بگذارد!

"حسن آذری"

ﺭﺍﺳﺘﻲ ﻫﻴﭻ ﻣﻲ‌ﺩﺍﻧﻲ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻏﻴﺒﺖ ﭘﺮ ﺳﻮﺍﻝ ﺗﻮ
ﭼﻘﺪﺭ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﺳﺮﻭﺩﻡ
ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻧﺸﺎﻧﺪﻡ
ﭼﻘﺪﺭ ﻧﺎﻣﻪ ﻧﻮﺷﺘﻢ
ﮐﻪ ﺣﺘﻲ ﻳﮑﻲ ﺧﻂ ﺳﺎﺩﻩ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻧﺮﺳﻴﺪ ؟
ﺭﺳﻴﺪ ، ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﻲ
ﮐﻪ ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻴﭻ ﮐﺴﻲ ﺩﺭ ﺧﺎﻣﻮﺷﻲ ﺧﺎﻧﻪ
ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺎﺯﺁﻣﺪﻥ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﻲ‌ﺩﻳﺪ

ﺳﻴﺪﻋﻠﻲ ﺻﺎﻟﺤﻲ


و
ﮐﻢ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ ﺷﺎﺩﻱ‌ﻫﺎ
ﺣﺘﻲ ﺍﮔﺮ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﺒﺎﺷﻨﺪ
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﺳﺖ ﻧﻴﺎﻓﺘﻨﻲ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ
ﮐﻪ ﺗﻮ ﻋﻤﺮﻱ‌ﺳﺖ
ﮐﺰ ﮐﺮﺩﻩ‌ﺍﻱ ﮔﻮﺷﻪ ﺟﻬﺎﻥ
ﻭ ﺑﺮ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﭼﻮﺏ ﺧﻂ ﻣﻲ‌ﻛﺸﻲ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ
ﺣﺒﺲ ﺍﺑﺪ ﻫﻢ ﺣﺘﻲ ، ﭘﺎﻳﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ
ﭘﺎﻳﺎﻧﻲ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﻃﻮﻻﻧﻲ
ﭼﻪ ﺁﺳﺎﻥ ﺗﻤﺎﺷﺎﮔﺮ ﺳﺒﻘﺖ ﺛﺎﻧﻴﻪ‌ﻫﺎﻳﻴﻢ
ﻭ ﺑﻪ ﻋﺒﻮﺭﺷﺎﻥ ﻣﻲ‌ﺧﻨﺪﻳﻢ
ﭼﻪ ﺁﺳﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺎﻡ ﻫﻢ ﺗﻠﺦ ﻣﻲ‌ﮐﻨﻴﻢ
ﻭ ﭼﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﻣﻲ‌ﻓﺮﻭﺷﻴﻢ ﻟﺬﺕ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ
ﭼﻪ ﺯﻭﺩ ﺩﻳﺮ ﻣﻲ‌ﺷﻮﺩ
ﻭ ﻧﻤﻲ‌ﺩﺍﻧﻴﻢ ﮐﻪ ؛ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﻲ‌ﺁﻳﺪ
ﺷﺎﻳﺪ ﻣﺎ ﻧﺒﺎﺷﻴﻢ

ﺳﻴﺪ ﻋﻠﻲ ﺻﺎﻟﺤﻲ

سپیده 21 شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 11:28

با چشم‌هایت حرف دارم
می‌خواهم ناگفته‌های بسیاری را برایت بگویم
از بهار
از بغض‌های نبودنت
از نامه‌های چشمانم
که همیشه بی‌جواب ماند
باور نمی‌کنی ؟!
تمام این روزها
با لبخندت آفتابی بود
اما
دلتنگی آغوشت
رهایم نمی‌کند
به راستی
عشق بزرگ‌ترین آرامش جهان است

" سیدعلی صالحی"

ﮔﺎﻫﯽ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ
ﮐﻪ ﺣﺲ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ
ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﭘﹹﺮﮔﻮ ﮔﺮﯾﺨﺖ
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ
ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﮕﺮﯾﺰﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ
ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﻤﻢ ، ﺍﺯ ﺍﺷﺎﺭﻩ ، ﺍﺯ ﺣﺮﻭﻑ
ﺍﺯﺍﯾﻦ ﺟﻬﺎﻧﹻ ﺑﯽ ﺟﻬﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺎ
ﮐﻪ ﻣﮕﻮ ، ﮐﻪ ﻣﭙﺮﺱ
ﮔﺎﻫﻲ ﺩﻟﻢ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ
ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ ﺑﺮﻭﻡ ﺑﻲ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺁﺷﻨﺎ
ﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﺩﻭﺭﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ
ﺣﻮﺍﻟﻲ ﺟﺎﻳﻲ ﺑﻲ ﺍﺳﻢ
ﺑﻌﺪ ﺑﻲ ﻫﻴﭻ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﻱ
ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﻧﻴﺎﺭﻡ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺁﻣﺪﻩ
ﮐﻴﺴﺘﻢ
ﺍﻳﻨﺠﺎ ﭼﻪ ﻣﻲ ﮐﻨﻢ
ﺑﻌﺪ ﺑﻲ ﻫﻴﭻ ﺍﻣﺮﻭﺯﻱ
ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﻧﻴﺎﻭﺭﻡ ﮐﻪ ﻓﺮﻗﻲ ﻫﺴﺖ
ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﻱ ﻫﺴﺖ
ﻓﺮﺩﺍﻳﻲ ﻫﺴﺖ
ﮔﺎﻫﻲ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺧﻴﺎﻝ ﻣﻲ ﮐﻨﻢ
ﺭﻭﻱ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ
ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ
ﺭﺍﻫﻲ ﻧﻴﺴﺖ
ﺑﺎﻳﺪ ﭼﻤﺪﺍﻧﻢ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﻡ
ﺭﺍﻩ ﺑﻴﻔﺘﻢ ﺑﺮﻭﻡ
ﻭﻣﻲ ﺭﻭﻡ
ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﻧﺮﺳﻴﺪﻩ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻣﻲ ﭘﺮﺳﻢ
ﮐﺠﺎ ؟
ﮐﺠﺎ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ، ﮐﺠﺎ ﺑﺮﻭﻡ ؟

ﺳﻴﺪﻋﻠﻲ ﺻﺎﻟﺤﻲ


این روزا این حسو دارم
ممنون بابت شعرا
شعرای صالحی منو دیونه میکنه مخصوصا با صدای خسرو شکیبایی
خیلی خاطره دارم با شعراش ممنون

ملیحه شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 11:18

شما دوتا معرکه اید
نمیدانم چه میخواهد خدایا

ما دوتا؟؟؟؟؟؟
ایشالا بهترینا رو بخواد

سپیده 21 شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 01:58

آسمان از شمارش ستارگان ساده‌اش به خواب می‌رود
آلوی وحشی از شمارش رگ‌برگهای بی‌رازش به خواب می‌رود
دریا از شمارش موج و مَدِ خویش به خواب می‌رود
کوه از شمارش رویاهای بلوط‌بنان به خواب می‌رود
شهر از شمارش اهل خواب، به خواب می‌رود
خانه از نازکایِ نبض سکوت خویش، به خواب می‌رود
و من از شمارش این همه هنوز
در بازی سرانگشتان خویش بیدارم
پس کی صبح خواهد شد؟

"سید علی صالحی"

پس کی صبح خواهد شد؟
زیبا بود

سپیده 21 شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 01:40

امشب از آسمان دیده تو
روی شعرم ستاره میبارد
در سکوت سپید کاغذها
پنجه هایم جرقه میکارد
شعر دیوانه تب آلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را
دوباره می سوزد
عطش جاودان آتشها
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
از سیاهی چرا حذر کردن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب به جای می ماند
عطر سکر آور گل یاس است
آه بگذار گم شوم
در تو
کس نیابد ز من نشانه من
روح سوزان آه مرطوب من
بوزد بر تن ترانه من
آه بگذار زین دریچه باز
خفته در پرنیان رویا ها
با پر روشنی سفر گیرم
بگذرم از حصار دنیاها
دانی از زندگی چه میخواهم
من تو باشم ‚ تو ‚ پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره
بود
بار دیگر تو بار دیگر تو
آنچه در من نهفته دریاییست
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین طوفانی
کاش یارای گفتنم باشد
بس که لبریزم از تو می خواهم
بدوم در میان صحراها
سر بکوبم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریا ها
بس که لبریزم از تو می خواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه تو آویزم
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

فروغ

سپیده 21 شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 01:38

نمی دانم چه می خواهم خدا یا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان میگریزم
به کنجی می خزم
آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
بدامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در
خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ها

فروغ

نمی دانم چه می خواهم خدایا

سپیده 21 شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 01:32

وقتی تو نیستی
شادی کلام نامفهومی است
و دوستت می دارم رازی است
که در میان حنجره ام دق می کند
وقتی تو نیستی
من فکر می کنم تو
آنقدر مهربانی
که توپ های کوچک بازی
تصویرهای صامت دیوار
و اجتماع شیشه های فنجان ها، حتی
از دوری تو رنج می برند
و من چگونه بی تو نگیرد دلم ؟
اینجا که ساعت و آیینه و هوا
به تو معتادند
و انعکاس لهجه شیرینت
هر لحظه زیر سقف شیفتگی هایم
می پیچد!
...

"حسین منزوی"
(بخشی از شعر "وقتی تو باز می‌گردی")

ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﻍ ﻭ ﺑﻬﺎﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ، ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺗﻮ ؟
ﻣﺮﺍ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﺑﺎﻍ ﻭ ﺑﻬﺎﺭ ، ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺗﻮ ؟

ﺑﻬﺎﺭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻣﺎ ﻧﻪ ﺳﻮﻱ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻧﺴﻴﻢ
ﺯﻧﺪ ﺑﻪ ﺧﺮﻣﻦ ﻋﻤﺮﻡ ﺷﺮﺍﺭ ، ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺗﻮ

ﺑﻪ ﺳﺮﻭ ﻭ ﮔﻞ ﻧﮕﺮﺍﻳﺪ ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺘﻪ‌ﻱ ﻣﻦ
ﮐﻪ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﻴﻨﻪ ﺯﻧﺪ ﺳﻮﮔﻮﺍﺭ ، ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺗﻮ

ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﺭ ﻣﮕﺮ ﻋﺸﻖ ، ﻋﺬﺭ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ
ﺍﮔﺮ ﺯ ﮔﻞ ﺷﺪﻩ‌ﺍﻡ ﺷﺮﻣﺴﺎﺭ ، ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺗﻮ

ﺑﻪ ﻏﻨﭽﻪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﻻﻟﻪ ، ﺑﻬﺎﺭ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻦ
ﺷﮑﻔﺘﻪ ﺗﻨﮓ‌ﺩﻝ ﻭ ﺩﺍﻏﺪﺍﺭ ، ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺗﻮ

ﻧﺴﻴﻤﻲ ﺍﺯ ﻧﻔﺴﺖ ﺳﻮﻱ ﻣﻦ ﻓﺮﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ
ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺁﻳﻨﻪ‌ﺍﻡ ﺭﺍ ﻏﺒﺎﺭ ، ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺗﻮ

ﮔﻠﻢ ﺧﺰﺍﻥ‌ﺯﺩﻩ ﺁﻳﺪ ﺑﻪ ﺩﻳﺪﮔﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﻬﺎﺭ
ﺧﺰﺍﻧﻲ ﺁﻣﺪﻩ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺩﻳﺎﺭ ، ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺗﻮ

ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺖ ، ﺍﮔﺮ ﻧﻴﺴﺘﻲ ﺑﺮﻡ ﺑﺎﺭﻱ
ﮐﺠﺎﺳﺖ ﺟﺎﻡ ﻣﻲ ﺧﻮﺵ‌ﮔﻮﺍﺭ ، ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺗﻮ ؟

ﭼﻪ ﺟﺎﻱ ﺻﺤﺒﺖ ﺳﺎﻝ ﻭ ﻣﻪ ﻭ ﺑﻬﺎﺭ ﻭ ﺧﺰﺍﻥ ؟
ﮐﻪ ﺩﻝ ﮔﺮﻓﺘﻪ‌ﺍﻡ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ، ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺗﻮ

ﺣﺴﻴﻦ ﻣﻨﺰﻭﻱ


خیلی زیبا بود
ممنون

سپیده 21 شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 01:29

تو را چه بنامم؟
تا دریچه را
رو به باغی بگشاید
که صدای پرپر شدنش
به زمزمه­ های تو
در عصرهای دلتنگی می­ ماند

نامت، رازی است
که سنگ را به نسیم و
نسیم را به توفان
بدل می­کند
و آتش
در گلستانِ ابراهیم می­افکند
مرا زهره­ی آن نیست
که نامت را به زبان آرم
در تو می­نگرم و می­میرم.

"حسین منزوی"

ﺷﺐ ﺭﺍ
ﺗﺎ ﺻــــــﺒﺢ
ﻣﻬﻤﺎﻥ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﻱ ﺑﺎﺭﺍﻧﻲ
ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﺑﺮﮒ ﺑﺮﮒ ﺩﻓﺘﺮ ﻏﻤﮕﻴﻨﻢ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺷﺴﺖ
ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﺷﻌﺮ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﻡ ﺭﺍ
ﮐﻪ ﺷﻌﺮ ﺷﻌﺮﻫﺎﻳﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ
ﺑﺎ ﺩﺳﺘﻬﺎﻱ ﺷﺎﻋﺮﺍﻧﻪ ﺗﻮ
ﺑﺮ ﺩﻓﺘﺮﻱ ﮐﻪ ﺧﺎﻟﻲ ﺍﺳﺖ
ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻧﻮﺷﺖ
ﺍﻱ ﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﺗﻐﺰﻝ ﺩﻳﺮﻳﻨﻢ
ﺩﺭ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﻳﮏ ﺷﺐ ﻫﻮﺍﻱ ﮔﺮﻳﻪ
ﻳﮏ ﺷﺐ ﻫﻮﺍﻱ ﻓﺮﻳﺎﺩ
ﺍﻣﺸﺐ ﺩﻟﻢ ﻫﻮﺍﻱ ﺗﻮ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ

ﺣﺴﻴﻦ ﻣﻨﺰﻭﻱ

سپیده 21 شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 01:18

هیچ‌وقت تو را ترک نمی‌کنم
حتی اگر
توی این دنیا نباشم.
بانوی من!
هر وقت
به دوست داشتن فکر می‌کنم
ابدیت
و تمامی شب‌ها
با نام تو
بر سینه‌ام
سنجاق می‌شود.
می‌دانی؟
می‌دانی از وقتی دلبسته‌ات شده‌ام
همه جا
بوی پرتقال و بهشت می‌دهد؟

"عباس معروفی"

خیلی قشنگ بود
تو اکثر نوشته هاش نارنجی و پرتقالو داره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد