کاکتوس

ازحدچو بشددردم درعشق سفر کردم / یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد(مولانا)

کاکتوس

ازحدچو بشددردم درعشق سفر کردم / یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد(مولانا)

پرواز تا سقوط



برگ خشک از ساقه جدا شده بود

به آرامی در حال سقوط بود

در این حین به یاد آورد تمام مراحل زندگیش را

به یاد آورد روزی که چشم گشود را ،

برگ سبز کوچکی بر درخت کهنسالی بود

هوا خنک بود و آسمان صاف ...

بر روی درخت میوه ای چشم گشود که بارور بود

روزها می گذشت و او بزرگ تر می شد

در میان دوستانش می زیست ....

گاهی خنده و گاهی گریه و

گاهی دلگیری یه غروب بی پایان

و گاهی.....


  


گاهی نوازش بی منت دستی که باغچه را می زدود ز غبار

گاهی موسیقی دلنواز آب که تشنگی او را علاج بود

گاهی صدای دلنشین کودکان از نشاط سر مستی کودکانه


و گاهی دستی که به هوای چیدن میوه

لرزه بر اندام نحیفش می ریخت

ترس کنده شدن و نیست شدن !!!

به یاد آورد که چطور فصل عوض شد و مهمان های ناخوانده

بر روی درخت ظاهر شدن و باب اشنایی جدید برپاشد ..

و باز به یاد اورد که چطور فصل تغییر کردو مهمان های نا خوانده

کوچ کردنن به دست انسان ها و درخت بی مهمان گشت



به یاد آورد که چگونه چهره اش روبه پیری گذاشت و

 چگونه دنیا رخسارش را زرد کرد

به یاد اور که چگونه دوستانش کوچ کردند و

 راه زمین را در پیش گرفتن به جای اسمان

اما چرا زمین ؟

و حالا به یاد اورد که خودش در حال سقوط است

دیگر مثل روزهای اول از نیست شدن نمی ترسید

برگ ارام بر روی زمین کوچ می کرد

ارام ارام تمام زندگیش مرور شد

تمام زندگیش

و در اخر

اخرین نقطه ی زندگیش،



 برخورد با زمین بود .

 

پانوشت:

به ما آموخته شده که مرگ همواره با مرگ بیشتر

همراه است اما چنین نیست مرگ همواره در حال

شکل دادن به زندگی نوست .
(کلاریسا پینکولا استس)

 

نظرات 9 + ارسال نظر
خاموش سه‌شنبه 3 شهریور 1394 ساعت 15:56

سلام... دیشب خیلی دیر جواب دادی فکر کردم نیستی...
خب منم رمزدار میخوام... حسودیم شد

سلام خانومی
ببخشید چد بار چک کردم ولی نشون نمیداد پیام جدید اومده
و وقتی پیاما رو دیدم که کار از کار گذشته بود
بهم بگو حدودای چه ساعتی هستی
خیلی دیرم نیا خوابم می بره
رمز فقط برای اینجانب می باشد با عرض معذرت

خاموش دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 23:45

شبت بخیر کاکتوسی.

نرو دیگه حالا

خاموش دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 23:32

خب چرا نیستی

ای خدااااااااا

بابا هستم
گریه نکن دیگه

خاموش دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 23:21

خیلی زیبا نوشتی کاکتوس جان.

سلام هستی رفیق

سلام هستم
ممنون

سپیده 21 دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 18:16

و
چرا هیچوقت هیچ چیز همین حالا نیست..

*ساموئل بکت*

خیلی سنگین بود جمله
کمرمون نشکنه زیر بار این سنگینی صلوات

واقعا چرا ؟

بهمن دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 14:29

سلام کاکتوس جان
چقدر احساس کردم که قصه ، قصه زندگی منه ،
قصه زندگی ما انسانهاست ...
ماهم با پایان یافتنمون به زمین میخوریم ...
به عمق زمین ...
به همون پیری و زردی و چروک ...
با همون خاطرات تخ و شیرین ،
همون دوستی ها ...
همون دلهره ها ،
همون ...
چه شباهت عجیبی ...

سلام اقا بهمن عزیز
الان که اومدید یاد این اهنگ افتادم
قتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد

انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد

تا وقتی که در وا می شه لحظه دیدن می رسه

هرچی که جاده ست رو زمین به سینه من می رسه

هایده خانوم دیگه چه میشه کرد این قصه قصه ی
زندگی همه ادماست
شرمنده که ناراحتتون کردم
هر وقت میان حضورت باعث دلگرمیه
بقیه حرفامو تو یه پست براتون می نویسم

نازنین دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 10:09

خیلی دلنشبن بود مرسی کاکتوس
اهنگ وبت خیلی خوبه واسم بفرست لطفا

خواهش ...قابلی نداشت ابجی
باشه چشم نازنین خانوم

پژمان دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 09:30 http://chashmanman.mihanblog.com/

سلام کاکتوس عزیز
و گاهی این حرف ها هستند که در لفاف هجاهای بی صدا با سکوت آمیخته می شوند و همه شنیدنی ها در احتقانی عمیق فرو می روند درست مثل زمانی که اشک ها پرده حکمت درون را می درند[گل]

سلام دوست گرامی
و گاهی این سکوت صدای پای خشمیست که تمام فریاد هایش را در سینه حبس کرده
مثل زمانی که قطره اشکی بر روی گونه می لغزد بی انکه بدانی

نیلوفر دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 01:18 http://saaalam.mihanblog.com/

سلامممممممم.........خیلی ممنون از وب سایت خوبتون که فوق العاده عالیه....واقعا متشکرم....
9616

سلام
ممنون
این عدد منظورش چیه ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد