کاکتوس

ازحدچو بشددردم درعشق سفر کردم / یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد(مولانا)

کاکتوس

ازحدچو بشددردم درعشق سفر کردم / یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد(مولانا)

رفیق !!!



یاد یه داستان افتادم

داستان دوتا رفیق و یه مشت موی سفید

پس خوب به این داستان گوش بده اقا بهمن عزیز

 

یه روزی از روزا رفیقی رفت سراغ رفیقش

حالش گرفته بود ....

رفیقش حالشو فهمید بهش گفت :بریم قدم بزنیم

با هم کلی زیر نور ماه قدم زدن اما تو سکوت

به یه صندلی رسیدن....... نشستن ........

اونی که ناراحت بود خواست چیزی بگه ...

درست روبه روی هم نشسته بودن

به چشمای رفیقش نگاه کرد ...اما چیزی نگفت

دستاشو جلو پاهاش گره کرد و کمی کمرشو خم کرد

رفیقش زد پشتشو گفت :

چی شده رفیق من ؟

اونی که ناراحت بود کمی مکث کرد و دستی تو

 موهاش کشید و گفت :


  

 

همش سفید شده ....گذشت جوونیمون رفیق.



همش برای این اینده ی پوچ سفید شد

عمرم رفت و اینده اومد  ، اما .....

رفیقش که حالا درست مثل اون نشسته بود

بدون اینکه بهش نگاه کنه دستشو گذاشت

 رو دستای دووستشو گفت:

درسته همش سفید شده

اما برگرد و ببین

چندتاش به خاطر از دست دادن عزیزانت بوده

چندتاش به خاطر کسایی بوده که دوستشون داشتی

 و چندتا به خاطر کسایی بوده که دوست داشتن

چندتاش به خاطر کسایی بوده که حتی نمی شناختیشون

ولی غصه شونو خوردی ...

چندتاش به خاطر خانوادت...همسرت ...بچه هات بوده

زندگی همینه با تمام خاطرات تلخ و شیرینش رنگ موهاتو

 از سیاهی و سردرگمی به سفیدی و یکرنگی می رسونه

اون وقته که می فهمی تنها به خاطر عشقه

عشق به خانواده ...میهن و انسان بودن و انسانیت که تمام

 موهات سفید شده .....پس غصه نخور رفیق

بازم زندگی میگذره و آینده ی دیگه ای ماورای این اینده

 می یاد و باز تو فکر میکنی اگر برگردی حتما کارهای

دیگه ای انجام میدادی و بدون اگر باز هم برگردی به همون

 موقعیت با علم اون روزت ،همون کار رو تکرار می کردی

دوباره سکوت .....



اونی که ناراحت بود اخماش باز شد از هم

حالا دیگه رنگ سفید موهاش اذیتش نمی کرد

و شاید بیشتر لذت می برد از سفیدی موهایی

 که هر کدوم یه برگ از دفتر زندگیش بودن

 

پانوشت :

و گاهی می توان لبخند ی دید از برگ افتاده از درختی


 

نظرات 13 + ارسال نظر
ََAmir شنبه 7 شهریور 1394 ساعت 22:35

دمت گرم داداش!
داستان جالبی بود ": )

مرسیییییی

خاموش پنج‌شنبه 5 شهریور 1394 ساعت 18:34

نازنینا، دوست یعنی انتخاب
یعنی از بنده سلام از تو جواب
دوست یعنی دل به ما بستی رفیق؟
دوست یعنی یاد ما هستی رفیق؟
دوست یعنی مطلبت را دیده ام
یعنی احوال تو را پرسیده ام
دوست یعنی در رفاقت کاملی
دوست یعنی: نیستی و... در دلی
دوست یعنی: دوستی را لایقم؟
تو حقیقت، من مجازی عاشقم
دوست یعنی کار و بارم خوب نیست
تو نباشی، روزگارم خوب نیست
دوست یعنی بغض لبخندم شکست
دوری و جای تو گلدانی نشست
دوست یعنی مثل جان و در تنی
دوست یعنی خوب شد تو با منی
دوست یعنی حسرت و لبخند و آه
میشوم دلتنگ رویت گاه گاه
دوست یعنی جای پایت بر دل است
دوری از تو جان شیرین مشکل است
دوست یعنی نکته های پیچ پیچ
دوست یعنی جز محبت، هیچ هیچ
دوست یعنی از سکوت من بخوان
دوست یعنی در کنار من بمان
دوست یعنی خنده های ریز ریز
دوست یعنی دوستت دارم عزیز

سلام خانوم خانوما
خوش گذشت عایا؟
خوشحالم که از دزدیدگی در امان بودید
بسی لذت بردم از شعر زیبا
اینو بخون باحاله

ی
یکی از فانتزی هام اینه که برم قبل از اینکه مداح محلمون
شروع بـه مداحی کنه میکروفون رو ازش بگیرم بـگم :









وُوووکـــــال بــــای : حاج ممــــــــــــــــــــد
ارنجمنت... بای .. حاج اصغر?

سپیده 21 پنج‌شنبه 5 شهریور 1394 ساعت 09:23

باور کن داری اشتباه می کنی !
تو نه دلت شکسته
نه کسی گذاشته رفته
لابد می گویی چه می گویی؟
او که رفت دلِ مرا با خود برد
می گویم:
او که رفت اصلا نیامده بود
او مسافری بود؛ تنها آمده بود تا نفسی تازه کند
ماندنی نبود جانم .. می گویی پس آن همه نجواهایِ عاشقانه ؟
می گویم گوش هایِ تو انتظارِ چنین حرفهایی را می کشید
تقصیری هم نداری.. احساس گاهی آدم را به بی راهه می کشد
اما گوش کن جانم ..
آنکه می آید تا بماند اصلا دل شکستن بلد نیست
اصلا پایِ رفتن ندارد
خلوت می خواهد با کسی که می داند می فهمد بودنش را
آنکه می آید صدایِ پاهایش تو را می رقصاند
پس بلند شو... لبخندت را رویِ صورتت بنشان
آب و جارو کن راهی را که
قرار است با قدمهایتان عبور کنید
و به خلوتتان برسید
بلند شو و محکم به خودت بگو
هیچکس دلی که قرار است عمری
برایِ - او- یِ قصه عاشقی کند را
نمی تواندبشکند.

عادل دانتیسم ...

دروغه
این نوشته به نظر من دروغه و حرفه مفت
......................................................
دلواپس غربتِ من نباش
در این دیار
پنجره ها
عادت دیرینه‌‌ای دارند
به باران
و باران به خیسی خیابان
و خیابان‌ها به آدم‌هایِ تنها
آدم‌هایی‌ که در تاریکی‌ شب می‌‌دوند
تا زودتر به خانه‌های سردشان برسند
آدم‌هایی‌ که دردِ بیکسی خود را فراموش می‌‌کنند
و به عزیزشان می‌‌نویسند
دلواپس غربت من نباش
اینجا بعد از تو
پنجره
و باران
نزدیکترین‌ها هستند به من
و خیابان
خیابان ... هنوز هم راهیِ است برای رسیدن
بیا ...


{ نیکی‌ فیروزکوهی }

سپیده 21 پنج‌شنبه 5 شهریور 1394 ساعت 09:16

http://up.98love.ir/up/mamadzar/Pictures/1/ax-98love%20(11).jpg

ستهایم را در جیبهایم فرو میبرم
و عکس میگیرم
هیچکس نخواهد فهمید
از پشت عینکِ بزرگِ سیاهم
با چه تردیدی
دنیایِ بزرگِ سیاه مان را تماشا میکنم
بگذار هیچکس نفهمد من چه میکشم
بگذار هیچکس نفهمد ما چه میکشیم
آدم ها
ظاهر آسوده را بیشتر دوست دارند
تا آسودگیِ خاطر را
دستهایت را در جیبهایت فرو کن
بگذار آدمها از باورهای خودشان عکس بگیرند ..


{ نیکی فیروزکوهی }

سپیده 21 پنج‌شنبه 5 شهریور 1394 ساعت 09:13

بس شنیدم داستان بی کسی
بس شنیدم قصه ی دلواپسی
قصه ی عشق از زبان هر کسی
گفته اند از می حکایت ها بسی
حال بشنو از من این افسانه را
داستان این دل دیوانه را
چشم هایش بویی از نیرنگ داشت
دل دریغا سینه ای از سنگ داشت
با دلم انگار قصد جنگ داشت
گویی از با من نشستن ننگ داشت
عاشقم من قصد هیچ انکار نیست
لیک با عاشق نشستن عار نیست
کار او آتش زدن من سوختن
در دل شب چشم بر در دوختن
من خریدن ناز او نفروختن
باز آتش در دلم افروختن
سوختن در عشق را از بر شدیم
آتشی بودیم و خاکستر شدیم
از غم این عشق مردن باک نیست
خون دل هر لحظه خوردن باک نیست
آه می ترسم شبی رسوا شوم
بدتر از رسواییم تنها شوم
وای از این صد و آه از آن کمند

آدم‌ها عاشق ما نمی‌‌شوند ، آدم‌ها جذب ما می‌‌شوند.
در لحظه‌ای حساس حرف‌هایی‌ را می‌‌زنیم که شخصی‌ نیاز به شنیدنش داشته.
در یک لحظه ی حساس طوری رفتار می‌‌کنیم که شخص احساس می‌‌کند تمام عمر در انتظار کسی‌ مثل ما بوده!
در یک لحظه ی حساس حضور ما ، وجودِ شخص را طوری کامل می‌‌کند که فکر می‌کند حسی که دارد نامی‌ جز عشق ندارد.
آدم‌ها فکر می‌‌کنند که عاشق شده اند. آدم‌ها فکر می‌‌کنند بدون وجود ما حتی یک روز دوام نمی‌‌آورند.

آدم‌ها فکر می‌‌کنند مکمل خود را یافته اند. ... آدم‌ها زیاد فکر می‌‌کنند.
آدم‌ها در واقع مجذوب ما می‌شوند و پس از مدتی‌ که جذابیت ما برایشان عادی شد ، متوجه می‌‌شوند که چقدر جایِ عشق در زندگی‌‌شان خالیست ... می‌‌فهمند در جستجوی عشق‌های واقعی‌ باید ما را ترک کنند.
تمامِ حرفِ من اینست که کاش آدم‌ها یاد بگیرند که "عشق پدیده‌ای حس کردنی است نه فکر کردنی" و کاش بفهمند که بعد از رفتنشان، عشقی‌ را که فکر می کرده اند دارند چه می‌کند با کسانی‌ که حس میکرده اند این عشق واقعی‌ ‌ست ..


{ نیکی‌ فیروزکوهی }

بالابان چهارشنبه 4 شهریور 1394 ساعت 23:44

هاااااااااااااااای
من اوم
کاکتوس خوبه
گوووووده
خخخ الخخخخ
متنش طولانی بود نخوندم
ولی در کل باحال بید
من میرم به مدیریتم برسم کار دارم
آی ام لیدر
متن های شاد بنویس خووووب، حرف گوش کن بذار یاد غم و غصه هامون نیوفتیم تازه از بی تی مارستان رهایی یافتم، آخه مادر چرا ااین چونون میکنی
شاد بنویسی قول میدهیمه با قشونی از شاد بازیهای بیمزه یمان برگردیم
های بااااای

هاااااای
خوش اومدید
خوبه
گوووووده
خخخخ
افرین که اعتراف کردید نخوندید
نخونده با حاله می خوندید بی حال بود خخخخ
اوکی لیدر محترم
باشه ..چشم ....ایشالا که زودی خوبه خوب میشید
بسوزه پدر پیری که همش ادم یاد غم و غصه هاش میوفته
باشه شاد می نویسم قشونو وردارو بیا خخخ
بیسکویت دوست دارید ..حتما چایی هم میل دارید
بای

کاکتوس سه‌شنبه 3 شهریور 1394 ساعت 23:33

تو غلط میکنی همچین فکری میکنی
این فکر اصلا درست نیست
اولا هیچ وقت به خاطر یه نفر همه مجازات نمیشن این دور از عدله
بعدشم اگه فکر میکنی کاری کرده برای فراموش شدنش برای اون فرد دعا کن
و مطمین باش فکرت اشتباهه
دیگه بهش فکر نکن

میشه بگی اون وقت من کجا جوابتو بدم ؟

خاموش سه‌شنبه 3 شهریور 1394 ساعت 23:14

به به.. چه عجب... خوبی کاکتوسی

دلم تنگ شده خب...

به به ..جه عجب شوما هم هستی
دل ما هم همین طور
چه خبرا
خوش میگذره

خیلی سخته
از هرچی مراسمه حالم بهم می خوره چه عزا چه عروسیش
خودتو ناراحت نکن

سخته ها فردا رو میگم

ایشالا حل میشه غصه نخور
ناراحت باشی میگم پشه بیاد حالتو بگیره ها

خاموش سه‌شنبه 3 شهریور 1394 ساعت 23:11

سلام دوست جونی. هستی

سلام
بله هستم

خاموش سه‌شنبه 3 شهریور 1394 ساعت 16:00

چه زیبا نوشتی کاکتوس... مثل همیشه.

مرسییییی

نازنین سه‌شنبه 3 شهریور 1394 ساعت 10:11

چشمای این پیرمرد چه حس خوبی داره

عکسش خیلی باحاله
نگاهش عجیبه

نازنین سه‌شنبه 3 شهریور 1394 ساعت 10:08

وایییییی چه جالب و خوب توصیفش کردی افرین
زودتر بیا

مرسی
باشه

بهمن سه‌شنبه 3 شهریور 1394 ساعت 09:41 http://life-bahman.blogsky.com

نمیدونم از خوندن این قصه ی تکراری زندگی غصه بخورم ...
یا از اینکه یه عزیزی ، که نمیدونم کیه ! ولی خیلی براش احترام قائلم ، بخاطر دل من حاضر شده تارهائی از موهاش رو سفید کنه ...
کاکتوس عزیز و محترم و دوست داشتنی
هرچند این قصه ی قشنگ رو توی فضای خشک و بی روح اداره خوندم ، ولی بازم به جانم نشست ...
ممنون که بهم روحیه دادی ،
ممنون که با دل دریائیت ، به فکر حال و روز دوستاتم هستی ...
ممنون که نگران همه هستی ، حتی من ...
ممنون و بازم ممنون کاکتوس جان ...
از صمیم قلب برات سعادت و خوشبختی و سلامتی و حُسن عاقبت رو آرزو دارم ...

خدا رو شکر که به دلتون نشست
خواهش البته این نوشته برای زمانی که در مورد جنگ می نوشتید و فکر کنم بعضی دوستان کمی تند برخورد کرده بودن و شما هم دلخور شده بودید
خواهش بابا کاری نکردم که
در ضمن حداقل تو اداره با چایی می خوردینش که یکم بهتون بچسبه
مرسی بابت دعا های قشنگتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد