کاکتوس

ازحدچو بشددردم درعشق سفر کردم / یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد(مولانا)

کاکتوس

ازحدچو بشددردم درعشق سفر کردم / یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد(مولانا)

صدای پای آفتاب



گاهی یه گوشه ی حیاط می شینی و به خدا می گی

خدایا زیبایی های زندگی رو نشونم بده ...

همون موقع یه کلاغ محترم از بالا سرت رد میشه و

حسابی شیرینی زندگی رو، رو سرت می باره خخخ

اقا ببخشید اصلا قرار نبود  این داستان این جوری

 شروع بشه و همین جوری تموم بشه

خوب میریم که داشته باشیم ادامه ی داستانو ....


  

 

اومدید ....

خوب یکی بود یکی نبود ......

 یه کاکتوس بود....ای بابا اینا چیه من میگم

شما ببخشید قاطی کردم حسابی ......

از شما چه پنهون در مرز جنون به سر می بریم خخخ

خوب ...


داستان از این قراره که :

گاهی یه گوشه ی حیاط می شینی و به خدا میگی

خدایا زیبایی های زندگی رو نشونم بده

همین که سرتو بلند می کنی تصویر یه باغچه رو می بینی

و خورشیدی که از لا به لای درختا صورتتو نشونه گرفته

آروم چشماتو می بندی و قرمز و زرد و نارنجی

 همراه گرما وجودتو در آغوش می گیره



سکوت ....

صدای دلنشین شستن حیاط و شر شر آب از خونه ی همسایه

و ناگهان پرواز یک گنجشک و حضور مگسی سرکش



و اتفاقی ناگهانی و صدای اجتماع کلاغ ها در یک گرده همایی ساده



چشماتو که آروم باز میکنی و به م‍ژه هات  نگاه میکنی ، حضور

دایره های کوچیک و رنگارنگ نور رو می بینی و باز حضور

 برگ های سبزی که هنوز اومدن پاییزو باور نکردن و اماده ی کوچ نشدن .

و لباس هایی که روی بند رخت سرنوشتشونو به دست باد سپردن



و پرنده ی کوچکی که آرزوهاشو به دست پرواز سپرده

گربه ی کوچیکی که از سر دیئوار می گذره و به این فکر میکنه

که این پرنده ی کوچیک کجا آرزوی پروازش تموم میشه ...



و عنکبوتی که لا به لای برگ ها در انتظار مگس های سرکش

 نشسته و به طراحی لانه ی هزار توی خود می پردازند ...



و صدای موسیقی که تو را با آرامشی فرا می خواند که

نمی دانی در کجای قصه ی زندگی جایش گذاشته ای ...

وتکه پارچه ای که خود را پایبند حصاری کرده است و

 سال هاست که این حصار او را رها نمی کند ....

و میلیون ها ذره ی کوچک که فقط در حضور آفتاب ظاهر می شوند

 و می بینی که چطور تو را در بر گرفته اند و تو تنها نیستی

همچنین حضور یک دیوانه در دنیای دیوانگی خودت

 که تو را به باور مهر دعوت می کند ....

چشمانت را می بندی و باز

قرمز ...زرد ...نارنجی و گردهمایی رنگ های پاییز

 که تو را به سکوت و گرما می خواند ....

اهنگ زمزمه می کند ارام :

تا کی به تمنای وصال تو یگانه

اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه

خواهد به سر آید غم هجران تو یا نه؟

و چقدر دلت تنگ شده برای اغوشش و شانه های مردانه اش ...



کمی افتاب رنگ می بازد و رنگ ها رو به تاریکی میگذارند ...

اما مگر گنجشکک شیطان می گذارد ...آفتاب را فرا می خواند

صدای اشنایی زمزمه می کند :

گاهی از لطف لطیف تو، به تنگ می آید دلم

دوباره آرامش ....

دوباره سکوت ....

برهم نهادن چشمان و

باز

قرمز ....زرد ...نارنجی

 

پانوشت:

امیدوارم زندگیتون مثل فصل پاییز پر از رنگای شادی باشه.

 


نظرات 19 + ارسال نظر
ایران دخت شنبه 21 آذر 1394 ساعت 00:18 http://delneveshtehayedeleman.blogsky.com


سلام..یه سوال این نظر های بالا رو خودت گذاشتی؟البته اگه کنجکاوی نباشه......

سلام
بله خودم گذاشتم
نظرهایی که با اسم کاکتوسه رو خودم گذاشتم
ممنون از حضورتون
ﺷﺎﻋﺮﯼ ﮐﻪ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ

ﺷﻌﺮﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ

ﺑﻪ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺑﺎﺩ ﺳﻨﺠﺎﻕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ

ﮐﺎﺵ ﺍﻣﺸﺐ

ﭘﻨﺠﺮﮤ ﺍﺗﺎﻗﺖ

ﺑﺎﺯ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ!

ﺑﻬﺮﺍﻡ ﻣﺤﻤﻮﺩ ﯼ

مهدیس چهارشنبه 18 آذر 1394 ساعت 00:29 http://maheman33.blogsky.com/

عیبی نداره رمزشو بده بخونم
در ضمن از این شعرهای زیبا برا منم بنویس بخونم کیف کنم خسیس

شرمنده ابجی
بیخیال این پست رمزیه شو
برای هر کسی شعر گفتم
جاده ی شعر رو گرفتو رفت

باشه چشماز کدوم شعرا برات بزارم؟

کاکتوس سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 11:24

آدمها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند
و ناپدید می شوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف

عباس صفاری

مهدیس دوشنبه 16 آذر 1394 ساعت 21:47

رمز پست پایینی رو بهم نمیدی؟

مطلب خوبی توش نیست مهدیس

هر بار فکر می کنم
اگر زمان به عقب باز می گشت
من دوباره
دستت را می گرفتم
و دو تایی به سرنوشتم می آمدیم

علی یوسفلو

خسرو دوشنبه 16 آذر 1394 ساعت 18:01 http://khane8tomخ

. درود . . گویا حسابی . . دل پری داریااا . . حتی با خسرو
. طفلک که هر شب یک نظر می نوشت بعد شام می خورد !!
. در هر حال آمدی و این نشانه یک اراده است .
. می خواهی ثابت کنی در اندک مدتی با مخاطبان
. بسیار می توانی دوست شوی . . و آغازی نوین . .
. شادمان باشی و خرم . . .

سلام ....بله دل پر ..اما به زودی درست میشه مثل همه چیزایی که درست شد
اشکمو دیگه در نیارید جناب ....من میگم چرا همش شما از صبر میگید ...خوب پس واقعا عجب صبری خدا به شما داده که غذا خوردنو به تعویق میندازید ...خیلی صبورید
نه جناب دنبال مخاطبای زیاد نیستم اگر بودم هر جا می رفتم یه نشونی می ذاشتم ...همین دوستان اندک مرا کافیست
شما هم شاد باشید و سالم

مهدیس یکشنبه 15 آذر 1394 ساعت 23:32 http://maheman33.blogsky.com/

کاکتوووووووووووووووووووووووووووووس
چقدر توپت پر بود بالام جان؟
ولی راس میگی حقم داری
ولی من به کسی دروغکی نگفتم که دوسش دارم
سپیده و تو هر جا باشی یک جایی از قلبم به شما اختصاص داره نمیتونم پاک کن بردارم و پاکشون کنم چون با مداد کشیده نشده
هر چند سال بگذره یک کاکتوس مهربون تو دلم وجود داره که بهش ارادت دارم و ازش خیلی چیزا یاد گرفتم

مرسی مهدیس
ادما حق دارن بیان ،حق دارن برن
اما ادما حق ندارن بیان و بی خبر برن

مهدیس یکشنبه 15 آذر 1394 ساعت 00:08 http://maheman33.blogsky.com/

کاکتوس سپیده کجا رفته؟

شما که دیگه باید به این رفتار هم عادت کرده باشید
یه روز تو میری ..یه روز دیگه سپیده ...کلا کنار هم خوشید
این وسطم مهنه احمقو گیر اوردید وقتی یکیتون رفت واس اون یکی توضیح بدم مجبور بود بره و ایرادی نداره .....
پارسال بعد شب یلدا تو امسال قبل شب یلدا سپیده ....گفتی امسال یلدای بهتری میسازیم ...ساختیم تموم شد رفت ...
یاد گرفتیم یه صفحه بسازیم و یه عده رو دور خودمون جمع کنیم و به دروغ دوستت دارم ردیف کنیم و بعد راحت صفحه رو ببندیم جمع کنیم بریم ...انگار که نه انگار


خوبه ...راه خوبیه ...دمتون گرم
نمیدونم سپیده کجاست.واسه چی رفته و دیگه هم برام مهم نیست
روز و روزگارتون خوش

خسرو شنبه 14 آذر 1394 ساعت 22:10 http://khane8tomخ

. همیشه در پی آبم سراب می بینم
. تمام هستی خود نقش آب می بینم
. کویر سوخته جان که تشنه آب است
. همیشه زیر سم آفتاب می بینم
. باااا با والا . . مجنون برای لیلی این همه ننوشت و شعر
. نگفت که من برای تو گفتم !!!!
. والا فرهاد برای شیرین این قده تیشه نزد که من برای
. شما تیشه زدم !!!!! راستی کجا میشه تیشه زد ؟؟!!
. خب عزیزم تائید کن . جواب بده . .
. میایی میگی بچه مردومو آواره کردم .

شعر!!!!!!برای من !!!!کجا و کی که ما ندیده ایم
مجنون و فرهاد !!!!!دروغ هایی بگویید ک شاخ بر سر کچلمان سبز نکند جناب ......ما خود مجنون اواره ایم نیازی به اوارگی پسر مردم نداریم .
خدا را خوش نمی اید .....
حمید رضا رجایی:
ﺁﺏ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺳﺮﺍﺑﻢ ﻣﻲ ﺩﻫﻨﺪ
 ﻋﺸﻖ ﻣﻲ ﻭﺭﺯﻡ ﻋﺬﺍﺑﻢ ﻣﻲ ﺩﻫﻨﺪ
 ... . . . . . . . .
ﺍﺯ ﻏﻢ ﻧﺎﻣﺮﺩﻣﻲ ﭘﺸﺘﻢ ﺷﮑﺴﺖ
 ﻋﺸﻖ ﺁﺧﺮ ﺗﻴﺸﻪ ﺯﺩ ﺑﺮ ﺭﻳﺸﻪ ﺍﻡ
 . . . . .... .....
ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺧﻠﻖ ﺳﺮﺩﺭﮔﻢ ﺷﺪﻡ
 ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻱ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﺪﻡ
 ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺑﺎ ﺑﻲ ﮐﺴﻲ ﺧﻮ ﻣﻲ ﮐﻨﻢ
. . . . . . . ..........
ﺩﺭﺩ ﻣﻲ ﺑﺎﺭﺩ ﭼﻮ ﻟﺐ ﺗﺮ ﻣﻲ ﮐﻨﻢ
ﻃﺎﻟﻌﻢ ﺷﻮﻡ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﻲ ﮐﻨﻢ
. ...... .......
ﻣﻦ ﻧﻤﻲ ﮔﻮﻳﻢ ﮐﻪ ﺧﺎﻣﻮﺷﻢ ﻣﮑﻦ
ﻣﻦ ﻧﻤﻲ ﮔﻮﻳﻢ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﻢ ﻣﮑﻦ
 ﻣﻦ ﻧﻤﻲ ﮔﻮﻳﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻳﺎﺭ ﺑﺎﺵ
 ﻣﻦ ﻧﻤﻲ ﮔﻮﻳﻢ ﻣﺮﺍ ﻏﻤﺨﻮﺍﺭ ﺑﺎﺵ 
ﻣﻦ ﻧﻤﻲ ﮔﻮﻳﻢ ، ﺩﮔﺮ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺲ ﺍﺳت
ﮔﻔﺘﻦ ﺍﻣﺎ ﻫﻴﭻ ، ﻧﺸﻨﻔﺘﻦ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ 
ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﺕ ﺑﺎﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ ، ﺷﺎﺩ ﺑﺎﺵ
 ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﻳﮏ ﺷﺐ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﺑﺎﺵ
........ ........... ......
ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺍﺯ ﻗﺼﻪ ﻫﺎﻱ ﺷﻮﻣﺘﺎﻥ
 ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﺪﺭﺩﻱ ﻣﺴﻤﻮﻣﺘﺎﻥ
 ..... ...... ..... .....
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﻱ ﻫﺴﺖ ﺣﺎﻟﻢ ﺩﻳﺪﻧﻲ ﺍﺳﺖ
ﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻭ ﺁﻥ ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﻲ ﺍﺳﺖ
 
ﮔﺎﻩ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﺯﻝ ﻣﻲ ﺯﻧﻢ
 ﮔﺎﻩ ﺑﺮ ﺣﺎﻓﻆ ﺗﻔﺎﻝ ﻣﻲ ﺯﻧﻢ
 ﺣﺎﻓﻆ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﻓﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ
ﻳﮏ غﺰﻝ ﺍﻣﺪ ﮐﻪ ﺣﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ
 
" ﻣﺎ ﺯ ﻳﺎﺭﺍﻥ ﭼﺸﻢ ﻳﺎﺭﻱ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ  ﺧﻮﺩ ﻏﻠﻂ ﺑﻮﺩ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﻲ ﭘﻨﺪﺍﺷﺘﻴﻢ "
 
....

خسرو پنج‌شنبه 12 آذر 1394 ساعت 20:55 http://khane8tom

. درود . خداوند شانه هایمان را فقط برای این که
. کوله بار غم های زندگی را بدوش حمل کنیم . نیافریده
. بل آفریده تا بعضی مواقع بیاندازیمش بالا و بگوهیم
. بی خیال دنیا و بی وفایی هاش . .
. بی خیال بعضی دوستان بی وفاااااا !!! که نه تائید
. می کنند و نه . . نظر می نویسند . . همین که فهمیدن
. عاشق شدی . . . کار تمامه !!!! عجب صبری خدا
. ببخشید . . صبری خسرو دارد !!! .

درود... بی خیال دنیا و بی وفایی هاش
شرمندم کمتر وب میام
ای بابا
از دست این خسرو شیرین سخنان
خدا صبرتونو بیشتر کنه
حکایت یک زن درباران
حکایت غریبی ست
یک زن وقتی که درباران راه می رود
دیگر چشم ندارد
گیسوانش گریه می کنند
دستانش اشک می ریزند
سینه هایش خون گریه می کنند
پاهایش هق هق بلندی سر می دهد
زن درباران
تنها یک تصویر ساده نیست
حکایت غریبی ست
شاعران بسیاری نوشته اند
اما کسی ندیده یک زن درباران که چشم ندارد
تنها اشک دارد

ردینه مصطفی الفیلالی

پریوش پنج‌شنبه 12 آذر 1394 ساعت 12:13 http://dance-2me.mihanblog.com/

یگانه مکانی که رویاهایت در آنجا ممکن میشود،ذهن توست.

باور کن

آرزوهایت دست یافتنی است! http://megalink.ir/

خسرو چهارشنبه 11 آذر 1394 ساعت 19:57 http://khane8tom

. درود . تنهایی را بلندترین شاخه درخت خوب می فهمد
. انگار هر چه بزرگتر می شویم تنهاتر می شویم .
. براستی خدا از بزرگی تنهاست . . یا از تنهایی بزرگ
. و من از تنهایی . . هر روز برای یک گل در اینجا می
. نویسم . . اما نه تائید می کند و نه جواب می دهد
. آیا از تنهایی بزرگ است یا بزرگ است و تنها !!!!!!! .
. منم که . . آواره دشتی پر از کاکتوس خدا بدادم
. برسد . و تو خندان باشی .

درود ...درسته بزرگ که میشیم تنها تر میشیم
فعلا گل نیست تماما شده خار ..درست میشه
هنوز خیلی مونده این کاکتوس بچه بزرگ بشه
یه دشت پر از کاکتوس ...خوش به حالتون

خسرو سه‌شنبه 10 آذر 1394 ساعت 20:33 http://khane8tom

. درود . . بر زیباترین کاکتوس جهان و البته از نوع
. بی خارش . . . . و یعنی من غریبه هستم
. و نباید رمزو بدونم . . . . خب اگه نه که . .
. می گفتی رمز اینه . . . و من هر شب
. یک نظر برای این خار زیبا می نویسم . .
. و کسی نیست که برای یک خار که چه تیغ های
. وحشتناکی هم دارد بنویسد . . اما
. من میدانم این خار نیست که زیباترین گل است
. و برایش تا همیشه شادمانی آرزو می کنم .

دورود .....بی خار همون کچله دیگه
مطلبه خوبی نیست
ممنون از لطفتون ....دیگه همه که کاکتوسو دوست ندارن
بالاخره کاکتوس مخاطبای خار دوست خودشو داره
ممنون منم برای شما سلامتی و شادی ارزو می کنم

خسرو دوشنبه 9 آذر 1394 ساعت 21:05 http://k

. درود . . عالی نوشتی . . تصاویر به قدری روشن بود
. که خواننده می دیدش !! . . و تو به دنیا آمده ای که
. نویسنده شوی . . ادامه اش بده . . موفق خواهی شد .
. چاپ داستان هایت را غصه نخور . . اول در مجلات
. خودت را آشنای این و آن کن . . و بعد موفقیت در
. در انتظارت خواهد بود . به امید آن روز .
. ایامت شادمان باد و خرم .

درود ....مرسی ....
تو لحظه بودم ..حس کردم و نوشتم ...تمامش واقعی و تو چند ثانیه اتفاق افتاده
مرسی ...سعی میکنم بنویسم ..گرچه این روزا کمتر وقت میشه
ممنون از راهنمایی
به امید موفقیت

سهیلا دوشنبه 9 آذر 1394 ساعت 16:37 http://rooz-2020.blogsky.com/

حالا خود خدا رحم کرد فقط چندچشمه زیباییها رو بهت نشون داد و اینطور سرمست شدی هااا....
خوب خدایی داریم ...خووووووووووووب

اخه خدا خودش میدونه من چقدر جو گیرم خخخخخخ
خووووووووووب
رچه می‌گفتند و می‌گفتم
شب بلند و زندگی در واپسینِ عمر کوتاه است
اما در ضمیرِ من یقین فریاد می‌زد
همتی کُن در صبوری ، صبح در راه است
صبح در راه است ، باور داشتم این را
صبح بر اسب سپیدش تند می‌تازد
وین شبِ شب ، رنگ می‌بازد
صبح می‌آید و من در آینه موی سپیدم را
شانه خواهم کرد
قصّه‌ی بیداد شب را با سپید صبحدم
افسانه خواهم کرد
شکوه خواهم کرد
کاین چه آئین است
باشکوه و بخت خواهم مُرد و خواهم گفت
زندگی این است

نصرت‌رحمانی

ماهی سیاه کوچولو دوشنبه 9 آذر 1394 ساعت 14:09 http://1nicegirl8.blogsky.com/

عزیزم
چه حس خوبی گرفتم با این پست
نگاههای زیبا قابل ستایش هستند دوستت دارم دوست من

خدا رو شکر
مرسی عزیزم
ما بیشترابجی
تو اینجایی
با همان چشم ها
همان دست ها
و درست با همان اسم،
شاید این چیزی شبیه یک معجزه باشد اما
من هنوز
چشم هایم را
به همان جاده ای دوخته ام
که تو را به دستش سپرده بودم!
به بی ثباتی محکومم نکن
آن کسی که من بدرقه اش کرده بودم
هرگز باز نگشته است!
روزگار امانت دار خوبی نیست...
مصطفی زاهدی

کاکتوس یکشنبه 8 آذر 1394 ساعت 23:13

صغر معاذی

کجاست دختر پاییز ..... باغ کودکی ات

کلاه پوپکـی و سینـه ریــز میخکــی ات

دلــم گرفته و دنبال خلوتــــی دنجــــم

که باز بشکفم از بوسه ی یواشکی ات

کــه باز بشکفم و باز بشکفم با تـــو

کمی برقص مرا در لباس پولکی ات

چقدر خاطره دارم از آن دهان مَلَس

زبــان شیرینت بــا لب لواشکـی ات

شبـی بغــل کن و بـر سیـنه ات بخــوابانــم

به یاد حسرت شب های بی عروسکی ات

چگونه در ببرم جان از این هوا تو بگو

اگر رها شـوم از "بازوان پیچکی ات"*

اسیــر وشادم چــو بـادبـادکـــی بستــه

به شاخه های درختان باغ کودکی ات !...

کاکتوس یکشنبه 8 آذر 1394 ساعت 23:11

سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم

ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم



چو گلدان خالی لب پنجره

پر از خاطرات ترک‌خورده‌ایم



اگر داغ دل بود، ما دیده‌ایم

اگر خون دل بود، ما خورده‌ایم



اگر دل دلیل است، آورده‌ایم

اگر داغ شرط است، ما برده‌ایم



اگر دشنۀ دشمنان، گردنیم

اگر خنجر دوستان، گُرده‌ایم



گواهی بخواهید، اینک گواه

همین زخم‌هایی که نشمرده‌ایم



دلی سر بلند و سری سر به زیر

از این دست عمری به سر برده‌ایم



قیصر امین پور

کاکتوس یکشنبه 8 آذر 1394 ساعت 23:09

ای چرخ بسی لیل و نهار آوردی

گه فصل خزان و گه بهار آوردی



مردان جهان را همه بردی به زمین

نامردان را بروی کار آوردی



از ابوسعید ابوالخیر

کاکتوس یکشنبه 8 آذر 1394 ساعت 23:02

شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم

اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم

گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه

ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت

ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب

می گفت :

شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری

به جان دلبرش افتاده بود- اما

طبیبان گفته بودندش

اگر یک شاخه گل آرد

ازآن نوعی که من بودم

بگیرند ریشه اش را و

بسوزانند

شود مرهم

برای دلبرش آندم

شفا یابد

چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده

و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه

به روی من

بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و

به ره افتاد

و او می رفت و من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را

رو به بالاها

تشکر از خدا می کرد

پس از چندی

هوا چون کوره آتش زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت

به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست

به جانم هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من

برای دلبرم هرگز

دوایی نیست

واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!

نمی فهمید حالش را چنان می رفت و

من در دست او بودم

وحالا من تمام هست او بودم

دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟

نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت

که ناگه

روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد

دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه را با سنگ خارایی

زهم بشکافت

زهم بشکافت

اما ! آه

صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد

و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را

به من می داد و بر لب های او فریاد

بمان ای گل

که تو تاج سرم هستی

دوای دلبرم هستی

بمان ای گل

ومن ماندم

نشان عشق و شیدایی

و با این رنگ و زیبایی

ونام من شقایق شد…

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد