کاکتوس

ازحدچو بشددردم درعشق سفر کردم / یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد(مولانا)

کاکتوس

ازحدچو بشددردم درعشق سفر کردم / یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد(مولانا)

کوچولوها


چونم براتون بگه چند روز پیش ،تو بازار داشتم قدم می زدم ،

یهو یه دختر بچه کوچولو که چادر مشکی هم سرش کرده بود

دست پسرکی رو گرفته بود و داشتن جلوی من راه می رفتن

دختر بچه یه جورایی داشت حرص می خورد و پسرکو دعوا

می کرد و بهش می گفت :

مگه بهت نگفتم دست منو ول نکن

نمی گی گم می شی ...

اگه گم می شدی من جواب مامانتو چی می دادم ؟!!!

اگه مامانت می گفت بچمو چیکار کردی ،چی بهش می گفتم

دیگه دستمو ول نکن ...

همین جوری دست پسرکو محکم گرفته بود و با هم می رفتن


پانوشت:

دلم می خواست بگیرم خفش کنم دختر بچه رو

اخه خیلی جیگر بود .



نظرات 4 + ارسال نظر
خسرو سه‌شنبه 27 بهمن 1394 ساعت 22:56 http://khane8tom.blogsky.com

. سلام . با حضور منور خود . کلبه خوان هشتم را
. نورانی کردی . . و دریغ که اجازه ندادی . تائیدش کنم .
. که از قضا بسیار شیوا هم نوشته بودی .
. خواهشم از تو مهربان . اینکه این نوشتار را تا پایان
. با من همراه باش . در پایان . همه چیز مشخص می شود
. باور دارم . بسیار سودمند و ماندنی خواهد بود .
. با تشکر از مهربانیت .

درود ...خواهش می کنم
مطلب خاصی نبود جز بیان بی سوادی خودم
حتما می خونم
ممنون

بهمن سه‌شنبه 27 بهمن 1394 ساعت 08:37 http://www.life-bahman.blogsky.com

آخییییییییییییییی ...
اگه من بودم اینقدر محو تماشاشون میشدم که مورد عتاب و خطاب خانومم قرار میگرفتم ...
آخه خانومم همیشه میگه طوری با بچه ها بازی میکنی انگار چهل ساله خدا بهت بچه نداده !
اما برا اون عکس بالا ...
اگه نوشته ها جابجا میشدن بهتر بود ...
آخه هیچ خواهری دلش نمیاد برادرش رو بفروشه ...
ولی برادرا ...!!!
شاید ...

ایشالا نو ه تون ...از الان خوش به حالش
در مورد عکس بگم اقا بهمن اون مال قدیما بود خواهرا برادرشونو نمی فروختن
الان شده مثل اب خوردن یه نمونه شو خودم دیدم انقدر خندیدم ....
چند وقت پیش دکتر بودم یه پسر 16 ساله همراه خواهر 8سالش با مادرشون اونجا بودن
دکتره برای داداشه امپول نوشت ...موقعی که داداشه می خواست امپول بزنه خواهره می گفت به مامانش :
دلم خنک شد ..می خوام برم ببینم چطوری درد میکشه ...تا دلم خنک بشه
کاش بازم بهش امپول بده ...وای یعنی همه داشتن می خندیدن از دست این دختره ....
معلوم نبود داداشه چقدر اذیتش کرده بود که خوشحالی از چشماش می بارید

ماهی سیاه کوچولو دوشنبه 26 بهمن 1394 ساعت 21:49 http://1nicegirl8.blogsky.com/

وای خدا چه پستی
چه عکسی
عالی بود کاکتوس جون دیونه م

ممنون ماهی

خسرو دوشنبه 26 بهمن 1394 ساعت 21:37

. سلام . آره . . بعضی وقت ها چنان دخترکی . . یا
. پسرکی را آدم می بینه و میخاد یه ماچ گنده از
. لپاش !!! . . یه کلیپ دارم . از دختر بچه شش . هفت
. ساله که چنان رقصی را اجرا می کند . که داوران
. از شدت خوشحالی می خندن و گریه می کنند .
. خیلی عالیست .
. اما . . . نه شما . . و نه . ماهی سیاه کوچولو
. و نه . . ایراندخت به خوان هشتم نیامدین . . چرا ؟؟ .
. گناه داره تنهام بزارین !!!!!!!! . .

درود ...
از دوستان خبر ندارم ولی خودم میام و می خونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد