این دست و اون دست میکنم ...
با خودم کلنجار می روم ....
باز سیستمو روشن میکنم ومیشینم
پاش و باز با خودم فکر می کنم چی
بنویسم که به قانون زمین بر نخورد ...
خوب چند وقتیست سکوت نوشتن گرفته ایم گویا
نوشتنمان نمی اید ....
یعنی یه جورایی این روزا دوست دارم بقیه حرف
بزنن و من فقط گوش بدم ....
بشینم کنارشون و هی حرف بزنن انقدر که گلوشون
خشک بشه و بعد یه یوان اب براشون بیارم و بازم
حرف و حرف و حرف ....
دیروز بهش میگم دوست دارم صبح زود پاشم برم
کوه و همون پایین با یه پیرمرد دوست بشم و برم بالا
و تو راه همین جوری حرف بزنه ...حرف حساب ..
.از اون قدیما ..از ادما..از مملکت.. فقط و فقط حرف بزنه
میگه : اتفاقا اونا راحت دوست میشن چون فقط دوتا
گوش لازم دارن که حرف بزنن ...
فکر کنم یه سال و نیمه که ندیدمش....
خیلییییییییی دلم براش، براشون ، برایشان تنگ شده بود ....
حیف که اسلام دست و پامو بسته بود وگرنه دلم می خواست
بغلش کنم ،انقدر که دلتنگیم کم بشه ...
یه بغل که نه از رو هوسه، نه عشق...فقط و فقط احترام و دلتنگی
دوست داشتم بهش دست می دادم و مثل یه احوال پرسی بغلش
می کردم و دستمو می ذاشتم رو شونه هاشو و چند بار می زدم
به پشتش .....
بهم میگه شنیدم تارک دنیا شدی ....
نگاهش کردم و گفتم ......
تو همون مدت کوتاه کلی حرف زد و کلی با حرفاش اروم شدم
و اخرش گفت :وقتی مرگ برای همست پس غصه نخور
ای خدا همیشه محافظ خودش و خانوادش باش ...
هیچ وقت فکر نمی کردم این همه مدت طول بکشه و
نبینمش ..نبینمشون ....
خیلی وقته از هیچ کس خبری ندارم ...خیلی وقته
گویا خواب زمستانی ما تمامی ندارد ....
خیلی وقتا دیر به یه حرفایی می رسیم .......
بعضی از ادما فقط میان که زندگیتو بهم بریزن و برن
میان که تنها دلخوشیتم بگیرن و برن ....
یه حرفایی شنیدم این روزا ....
برای یه نفر خوشحالم و برای خودم متاسف که چرا .....
تقصیر خودمه ....
دنیا بالا و پایین زیاد داره ............
هیچ کس بدون زخم نیست ...هیچکس
پانوشت:
جای گلایه نیست ....
تیغ تیغی من
حرف بزن
گاهی وقتا حرف نزدن بهتره
تازه دارم میفهمم چقدر اشتباهی قبلا برای خیلیا حرف زدم
http://s6.uplod.ir/i/00782/ifth5h7dvfjs.jpg
+ این خیلی مناسب پستته
ممنون دختری
از دل افروز ترین روز جهان،
خاطره ای با من هست.
به شما ارزانی :
سحری بود و هنوز،
گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود .
گل یاس،
عشق در جان هوا ریخته بود .
من به دیدار سحر می رفتم
نفسم با نفس یاس درآمیخته بود .
***
می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : های !
بسرای ای دل شیدا، بسرای .
این دل افروزترین روز جهان را بنگر !
تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای !
آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،
روح درجسم جهان ریخته اند،
شور و شوق تو برانگیخته اند،
تو هم ای مرغک تنها، بسرای !
همه درهای رهائی بسته ست،
تا گشائی به نسیم سخنی، پنجرهای را، بسرای !
بسرای ... ))
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !
***
در افق، پشت سرا پرده نور
باغ های گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛
غنچه ها می شد باز .
غنچه ها می رسد باز،
باغ های گل سرخ،
باغ های گل سرخ،
یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست !
چون گل افشانی لبخند تو،
در لحظه شیرین شکفتن !
خورشید !
چه فروغی به جهان می بخشید !
چه شکوهی ... !
همه عالم به تماشا برخاست !
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !
***
دو کبوتر در اوج،
بال در بال گذر می کردند .
دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند .
مرغ دریائی، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور ...
چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق،
در سرا پرده دل
غنچه ای می پرورد،
- هدیه ای می آورد -
برگ هایش کم کم باز شدند !
برگ ها باز شدند :
ـ « ... یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش !
با شکوفائی خورشید و ،
گل افشانی لبخند تو،
آراستمش !
تار و پودش را از خوبی و مهر،
خوشتر از تافته یاس و سحربافته ام :
(( دوستت دارم )) را
من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام !
***
این گل سرخ من است !
دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق،
که بری خانه دشمن !
که فشانی بر دوست !
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست !
در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشید،
روح خواهد بخشید . »
تو هم، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو !
این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،
نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو !
« دوستم داری » ؟ را از من بسیار بپرس !
« دوستت دارم » را با من بسیار بگو
فریدون مشیری
+ خیلی دوسش دارم
قشنگه
http://s6.uplod.ir/i/00782/ix29sxabepkx.jpg
+ یاد خودم میوفتم
گاهی خدا بیشتر تنهات میذاره
http://s6.uplod.ir/i/00782/6j5abyg2g7bz.jpg
+ دوسش دارم....
چی بگم
http://s6.uplod.ir/i/00782/umfmm8vr2hg5.jpg
+ کاش هیچوقت بزرگ نمیشدیم...
کاش
ســــــــــــــــلام کاکتوس جون خوبی ؟
دماغت چاقه ؟
ب من چه خواستی عمل کن نخواستیم صلاح مملکت خویش خسروان دانند...!
ای بابا...این روزا گلاب ب روت روم ب دیفال بی ادبیه
دس تو دماغتم کنی ب قانون زمین برمیخوره هرچی عشقته
بنویس
خب بسه بریم سراصل مطلب...
چته گلم؟ نبینم غمتو...میدونم دلت گرفته وشاید دوس نداری حرف بزنی امابدون :
گاهی بهترین کاری ک میشه کرد نه فکره نه خیال نه تعجب
نه ناله نه زاری...
فقط باید ی نفس عمیق کشید وایمان داشت ک بالاخره
همه چیزاونجوری میشه ک بایدبشه البته بضی وقتا کاردنیابرعکسه وهمیشه همه چیز زندگی همونجوری ک انتظارداری اتفاق نمیوفته وبرای همین باید انتظار داشتنو
کناربذاری وبا جریان زندگی حرکت کنی اماناامیدنشی
دعا میکنم زودترحال دلت خوب بشه این تنهاکاریه ک از
دستم برمیاد عزیزم
یه دنیا ممنونم ازت
ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻢ
ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ
ﺁﻧﻘﺪﺭ
ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﻟﻌﻨﺘﯽ
ﺁﻏﻮﺷﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻭ ﯾﮏ ﺩﻧﯿﺎ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺑﮕﺸﺎﯾﺪ
ﻫﯿﭻ ﻧﮕﻮﯾﺪ...
ﻫﯿﭻ ﻧﭙﺮﺳﺪ...
+ پیداکردی خبرنداری !
ی چش بچرخونی می بینیش...
ناموسا خدای جذبه س...ی جنتلمن واقعی...
شاهزاده سوار بر الاغ نه ببخشید سانتافه سفید !!!
نیگاش کن...
جوووووون اصن من هلاک اون عینکشم...
نفمیدی کیه ؟
ای بابا تو ک خنگ نبودی...منم دیگه
گـــــــــــــوربابای زیبا کاکتوسو عشقس !
ار الان وخ داری فک کنی فرداشب با خانوم والده
خدمت میرسیم....
منم خـــــــــجالتــــــــــــی...نچ نچ اصن ی وضیه !!!
تو چرا بچه بچه حرف میزنی !!!
دیر اومدی عامو کاکتوسو دادیم رفت ...
اصلا یه وضعی رو خوب اومدی
ﻋﺸﻘﺖ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺁﻣﻮﺧﺖ
ﻭ ﻣﻦ ﻗﺮﻥﻫﺎ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﹺ ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﯿﻨﻢ ﺳﺎﺯﺩ!
ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﺎﺯﻭﺍﻧﺶ ﭼﻮﻧﺎﻥ ﮔﻨﺠﺸﮑﯽ ﺑﮕﺮﯾﻤﹹ
ﺍﻭ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﭼﻮﻥ ﭘﺎﺭﻩﻫﺎﯼ ﺑﻠﻮﺭﯼ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﮔﹻﺮﺩ ﺁﻭﺭﹶﺪ!
ﻋﺸﻘﺖ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﻋﺎﺩﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺁﻣﻮﺧﺖ! ﺑﺎﻧﻮﯼ ﻣﻦ!
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺁﻣﻮﺧﺖ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﻓﺎﻝ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﮕﯿﺮﻡ،
ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻦ ﺟﺎﺩﻭ ﺷﻮﻣﹹ ﺑﺎ ﻓﺎﻟﮕﯿﺮﻫﺎ ﺑﺠﻮﺷﻢ!
ﻋﺸﻘﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺁﻣﻮﺧﺖ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﻨﻢ،
ﺩﺭ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻭﻫﺎ ﭘﺮﺳﻪ ﺯﻧﻤﹹ
ﭼﻬﺮﻩﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻄﺮﺍﺕ ﺑﺎﺭﺍﻧﹹ ﻧﻮﺭﹺ ﭼﺮﺍﻍ ﻣﺎﺷﯿﻦﻫﺎ ﺑﺠﻮﯾﻢ!
ﺭﺩﹺ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻟﺒﺎﺱ ﻏﺮﯾﺒﻪﻫﺎ ﺑﮕﯿﺮﻣﹹ
ﺗﺼﻮﯾﺮﹺ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺎﺑﻠﻮﻫﺎﯼ ﺗﺒﻠﯿﻐﺎﺗﯽ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﮐﻨﻢ!
ﻋﺸﻘﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺁﻣﻮﺧﺖ، ﮐﻪ ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﺩﺭ ﭘﯿﹻ ﮔﯿﺴﻮﺍﻥ ﺗﻮ ﺑﮕﺮﺩﻡ...
ـ ﮔﯿﺴﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﹻ ﮐﻮﻟﯽ ﺩﺭ ﺣﺴﺮﺗﹻ ﺁﻥ ﻣﯽﺳﻮﺯﻧﺪ! ـ
ﺩﺭ ﭘﹻﯿﹻ ﭼﻬﺮﻩ ﻭﹸ ﺻﺪﺍﯾﯽ
ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﭼﻬﺮﻩﻫﺎ ﻭﹸ ﺻﺪﺍﻫﺎﺳﺖ!
ﻋﺸﻘﺖ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺑﺮﺩ! ـ ﺑﺎﻧﻮﯼ ﻣﻦ! ـ
ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﯿﺸﺘﺮ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﻧﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ!
ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺍﺷﮑﻬﺎ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ـ ﺑﯽﺍﻧﺪﻭﻩ ـ ﺗﻨﻬﺎ ﺳﺎﯾﻪﺍﯼ ﺍﺯ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ!
ﻋﺸﻘﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺁﻣﻮﺧﺖ ﮐﻪ ﭼﻮﻧﺎﻥ ﭘﺴﺮﮐﯽ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﮐﻨﻢ:
ﭼﻬﺮﻩﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮔﭻ ﺑﺮ ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﮐﻨﻢ،
ﺑﺮ ﺑﺎﺩﺑﺎﻧﹻ ﺯﻭﺭﻗﹻ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﺍﻧﹹ
ﺑﺮ ﻧﺎﻗﻮﺳﹹ ﺻﻠﯿﺒﹻ ﮐﻠﯿﺴﺎﻫﺎ...
ﻋﺸﻘﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺁﻣﻮﺧﺖ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ، ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﮔﺮﮔﻮﻥ ﻣﯽﮐﻨﺪ!
ﻭ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﯽﺷﻮﻡ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﺯ ﮔﺮﺩﺵ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﺍﯾﺴﺘﺪ!
ﻋﺸﻘﺖ ﺑﯽﺩﻟﯿﻠﯽﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺁﻣﻮﺧﺖ!
ﭘﺲ ﻣﻦ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ
ﻭ ﺩﺭ ﻗﻠﻌﻪﯼ ﻗﺼﻪﻫﺎ ﻗﺪﻡ ﻧﻬﺎﺩﻣﹹ
ﺑﻪ ﺭﺅﯾﺎ ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺧﺘﺮﹺ ﺷﺎﻫﹻ ﭘﺮﯾﺎﻥ ﺍﺯ ﺁﻧﹻ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ!
ﺑﺎ ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶ، ﺻﺎﻓﺘﺮ ﺍﺯ ﺁﺑﹻ ﯾﮏ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ!
ﻟﺐﻫﺎﯾﺶ، ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﯽﺗﺮ ﺍﺯ ﺷﮑﻮﻓﻪﻫﺎﯼ ﺍﻧﺎﺭ...
ﺑﻪ ﺭﺅﯾﺎ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩﺍﻡ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﯾﮏ ﺷﻮﺍﻟﯿﻪ
ﻭ ﮔﺮﺩﻧﺒﻨﺪﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪﹸ ﻣﺮﺟﺎﻧﺶ ﭘﯿﺸﮑﺶ ﮐﺮﺩﻩﺍﻡ!
ﻋﺸﻘﺖ ﺟﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺁﻣﻮﺧﺖ
ﻭ ﮔﹹﺬﺭﺍﻧﹻ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﯽ ﺁﻣﺪﻧﹻ ﺩﺧﺘﺮﹺ ﺷﺎﻫﹻ ﭘﺮﯾﺎﻥ ﺭﺍ!
ﻋﺸﻘﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺁﻣﻮﺧﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﮐﻨﻢ
ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﻡ ﺩﺭﺧﺘﹻ ﻋﺮﯾﺎﻧﹻ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺭﺍ،
ﺑﺮﮒﻫﺎﯼ ﺧﺸﮑﹻ ﺧﺰﺍﻥ ﺭﺍ ﻭﹸ ﺑﺎﺩ ﺭﺍ ﻭﹸ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍ
ﻭ ﮐﺎﻓﻪﯼ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻋﺼﺮﻫﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﻣﯽﻧﻮﺷﯿﺪﯾﻢ!
ﻋﺸﻘﺖ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﮐﺎﻓﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺁﻣﻮﺧﺖ
ﻭ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﻫﺘﻞﻫﺎﯼ ﺑﯿﻨﺎﻣﹹ ﮐﻠﯿﺴﺎﻫﺎﯼ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺭﺍ!
ﻋﺸﻘﺖ ﻣﺮﺍ ﺁﻣﻮﺧﺖ
ﮐﻪ ﺍﻧﺪﻭﻫﹻ ﻏﺮﺑﺘﯿﺎﻥ ﺩﺭ ﺷﺐ ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ!
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺁﻣﻮﺧﺖ ﺑﯿﺮﻭﺕ ﺭﺍ ﭼﻮﻧﺎﻥ ﺯﻧﯽ ﺑﺸﻨﺎﺳﻢ، ﻇﺎﻟﻤﹹ ﻫﻮﺱﺍﻧﮕﯿﺰ...
ﮐﻪ ﻫﺮ ﻏﺮﻭﺏ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ ﺟﺎﻣﻪﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﻮﺷﺪ،
ﺑﺮ ﺳﯿﻨﻪﺍﺵ ﻋﻄﺮ ﻣﯽﭘﺎﺷﺪ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﺍﻧﹹ ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩﻫﺎ ﺑﺮﻭﺩ!
ﻋﺸﻘﺖ ﮔﺮﯾﺴﺘﻨﹻ ﺑﯽ ﺍﺷﮏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺁﻣﻮﺧﺖ
ﻭ ﻧﺸﺎﻧﻢ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺍﻧﺪﻭﻩ
ﭼﻮﻧﺎﻥ ﭘﺴﺮﮐﯽ ﺑﯽﭘﺎ
ﺩﺭ ﭘﺲﮐﻮﭼﻪﻫﺎﯼ ﺭﹸﺸﹻﻪ ﻭﹸ ﺣﹷﻤﺮﺍ ﻣﯽﺁﺭﺍﻣﺪ!
ﻋﺸﻘﺖ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺁﻣﻮﺧﺖ
ﻭ ﻣﻦ ﻗﺮﻧﻬﺎ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﹺ ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﯿﻨﻢ ﺳﺎﺯﺩ!
ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﻧﹻ ﺑﺎﺯﻭﺍﻧﺶ ﭼﻮﻧﺎﻥ ﮔﻨﺠﺸﮑﯽ ﺑﮕﺮﯾﻤﹹ
ﺍﻭ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ
ﭼﻮﻥ ﭘﺎﺭﻩﻫﺎﯼ ﺑﻠﻮﺭﯼ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﮔﹻﺮﺩ ﺁﻭﺭﹶﺪ!
"ﻧﺰﺍﺭ ﻗﺒﺎﻧﯽ"
(ﺗﺮﺟﻤﻪ ﯾﻐﻤﺎ ﮔﻠﺮﻭﯾﯽ)
ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻢ
ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ
ﺁﻧﻘﺪﺭ
ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﻟﻌﻨﺘﯽ
ﺁﻏﻮﺷﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻭ ﯾﮏ ﺩﻧﯿﺎ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺑﮕﺸﺎﯾﺪ
ﻫﯿﭻ ﻧﮕﻮﯾﺪ...
ﻫﯿﭻ ﻧﭙﺮﺳﺪ...
"ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ"
ﻣﻦ ﭼﯿﺰﻯ
ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻣﺎﻥ
ﺑﻪ ﮐﺴﻰ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺍﻡ !
ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﮐﻪ
ﺩﺭ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﻯ ﭼﺸﻤﻢ
ﺗﻦ ﻣﻰ ﺷﺴﺘﻪ ﺍﻯ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻧﺪ ...
"ﻧﺰﺍﺭ ﻗﺒﺎﻧﯽ"
ﻣﯽﭘﺮﺳﻢ
ﭼﺮﺍ، ﭼﺮﺍ، ﭼﺮﺍ
ﻭ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖﻫﺎﯾﻢ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﯽﮐﻨﻢ
ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖﻫﺎ
ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﻨﺪ
ﺟﺰ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﮐﺮﺩﻧﹻ ﺻﻮﺭﺗﻢ..!
"ﺷﻬﺎﺏ ﻣﻘﺮﺑﯿﻦ"
ﺁﺩﻡ ﻫﺎ
ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻋﻤﯿﻘﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ.
ﭼﻮﻥ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺳﻨﺪ
ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﻫﻨﺪ؛
ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ
ﺗﺮﺱ ﺁﻧﻬﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻋﻤﯿﻖ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﻭﺭ ﻣﯽ ﺍﯾﺴﺘﺪ!
"ﺁﻟﺒﺮ ﮐﺎﻣﻮ"