کاکتوس

ازحدچو بشددردم درعشق سفر کردم / یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد(مولانا)

کاکتوس

ازحدچو بشددردم درعشق سفر کردم / یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد(مولانا)

بعضی وقتا...



بعضی وقتا یه اتفاقایی نباید بیوفته

اما خوب میوفته ....

گاهی فکر میکنیم همه چیز دست

خودمونه ، اما خوب نیست ...

اتفاقه دیگه پیش میاد ...

یه سوال برام پیش اومده ممنون

میشم به صدای قلبتون گوش کنید

و جواب بدید ...


  

اگر بدونید یه نفر و فقط تا یه زمان خاص

مثل یه هفته ...یه ماه ..یه سال دیگه دارید

یعنی یه مدت خاصی زمان هست برای در

کنار هم بودن .اون وقت سعی می کنید

با اون ادم مهربون تر باشید و از اون زمان

لذت ببرید ؟

یا ازش فاصله می گیرید تا بعد رفتنش

قصه تلخ جدایی هاتون بیشتر نشه  ؟


پانوشت:

همیشه قصه ی دلتنگی و وابستگی

باعث میشه لحظه های خوب زندگیمونو

از دست بدیم .


نظرات 12 + ارسال نظر
یک دوست یکشنبه 10 مرداد 1395 ساعت 05:25

چیزی که من از زندگی یاد گرفتم این بوده که نباید امروزو بخاطر فرداهایی که نیومده از دست داد ...
قصه جدایی تلخه ولی گاهی این جدایی واسه هردو طرف لازمه ...
این جدایی میتونی یه مصونیت و اطمینان خاطر باشه که اگه فردایی یکی نبود اون یکی بتونه در نبود طرف مقابل به زندگیش ادامه بده ...

با تیکه اول موافقم اما تیکه دوم مثل این می مونه که به والدین بگیم قبل مرگشون بچه هاشونو رها کنن تا در برابر مرگشون مصونیت پیدا کنن و بتونن بعد مرگ والدینشون از پس خودشون بر بیان
یکم با عقل جور در نمیاد البته عقل من
ممنون از حضورتون و وقتی که گذاشتید

مهدیس یکشنبه 10 مرداد 1395 ساعت 02:36

کاکتوس. این نامه گلورینا عالی بود

اوهوم
منم خوشم میاد
بعدیاشم می زارم

مهدیس جمعه 8 مرداد 1395 ساعت 14:41 http://maheman66.blogsky.com/

سوال سختیه کاکتوس
در هر دو صورتش آدمد داغون میکنه


درسته مخصوصا وقتی خودتم تکلیفتو ندونی
حتی ندونی چه احساسی داری ...بعدش چی میشه و ....
بدتر از همه وقتی که دلت براش تنگ میشه و وقتی می خوای حرف بزنی همه ی حرفاتو می خوری
زندگی کلا خیلی مسخرست دیگه

خسرو پنج‌شنبه 7 مرداد 1395 ساعت 12:50

.از سر زمین مرگ میآیم
. تا برای انسان معاصر
. تصویر کنم گذشته را
. .................... با گذشته گان !!
. قفل دهان سنگ بشکنم به مهر
. تا بشنوند فریاد رنجبران
. .....................انسان این جهان !!
. در زیر هر اهرمی که سر در میان ابر کرد
. جسم هزاران مرد
. چون صخره ای شکسته به انفجار
. بی غسل و بی کفن . . دفن شد
. ............................با دست ساحران
. دیدی چگونه بی هیچ منتشاء
. در هیچ قهوه خانه ای
. در هیچ معرکه و میدان دیده ای
. چون نقال پیر روایت کنم
. .............................. درد معاصران !!
. سلام . . من عاشقانه بلد نیستم
. خب کمی بلدم . . ولی دوست دارم
. از مشکلات جامعه . . از گرفتاری های مردم
. از فشار روحی و روانی بر مردم . . بنویسم
. برای همین کمپوت آناناس خریدی
. و خب این شعر آرامم می کند . . امید که مورد
. پسند تو هم باشد

سلام ...راستش سبک نوشتنتون برای من کمی سخته
یعنی نوشتن در مورد جامعه و مردم سخته
نوشتن از درد سخته ..با این حال زیباو کامل نوشتید
امروز یه نوشته خوندم که خیلی تلخه ....
یه جورایی تلخیش مثل شعر شماست ...
هوا مه آلوده و مقتل آماده...
مَحبَسِ تاریکِ چهارچرخه ای پوسیده، مسیری ناهموار و پُرخَم و پیچیده، مادر و فرزندی تکیده، با دست و پایِ در ریسمان تنیده، بدن های لرزان و نفسهای بریده، گردن های خمیده...
***
مادر را به گناهی ناکرده، پیش چشمان فرزند بیچاره، سر بریده و به حکم عجیب حاکم، پوست از بدنش جدا کرده و از گوشت تنش کبابی چنان تدارک دیده که تشخیص دودِ کباب از مه غلیظ آسمان نه چندان ساده...
آنسوتر، عده ای با خنده های مستانه، شاید در فکر چشیدن این طعام ناجوانمردانه...
و من اما، در اندیشه ی آن طفلِ مظلومِ دست و دهان بسته، که ناگزیر مُثله شدن مادر را به نظاره بنشسته، دیگر حتی توان لرزیدن هم از تنِ او رخت بر بسته، نومید و غمگنانه و خسته، در انتظار اعدام خود در گوشه ای سر به زیر ایستاده...
ارش صفا

N@s!m پنج‌شنبه 7 مرداد 1395 ساعت 10:42 http://paeiz74.blogsky.com

سلاااااام کاکتوس گلی خودم...
خوبی ؟ دماغ مماغ ردیفه الحمدلله ؟؟؟

کاکتوسی اگه اشتب نکنم امروز تفلدته...
تفلدت هپی مپی انشاالله >>> خخخ الانه ک کلیه اساتید
زبان فار30 ب صورت زنجیره ای خودکشی کنن

http://s3.img7.ir/dH586.jpg

http://s3.img7.ir/Y3pz2.jpg

http://s3.img7.ir/iRobV.jpg

این آخری خوردنیه...باخیال راحت میشه خورد بدون ترس از
آسیبهای احتمالی

سلام عزیزم
مرسی ..بازم گیر دادیا ...
بله ...ممنون
اونا که باید خدکشی کنند خودکشی کردن تموم شد رفت
این عکس دومی خیلییییییییییییییییییییی باحال بود
اخ اخ گفتی اسیب ماهان داشت میدویید تو حییاط یهو افتاد رو کاکتوسام
بچه همه دستش پر شد از تیغ ...دلم کباب شد براش
دیگه مجبور شدم کاکتوسا رو جابه جا کنم
بازم ممنون دختری

N@s!m چهارشنبه 6 مرداد 1395 ساعت 18:51 http://paeiz74.blogsky.com

انصافا اشعارشون زیباهستن

بیا زمینی باشیم
من از دوزخی که راهش به بهشت باشد می ترسم
فقط اگر

یکی مثل تو کنارِ من باشد؛
عشق باشد؛
جراتِ گناه باشد.

بگذار زمینی باشیم
بهشت همانجاست که من باشم و تو باشی
چه فرقی می کند که معصوم یا پر گناه باشیم؟

" نیکی فیروزکوهی

ببخشید استاد دفتر چنذبرگ بردارم
یهو تغییر ادبیات دادی

N@s!m چهارشنبه 6 مرداد 1395 ساعت 18:50 http://paeiz74.blogsky.com

سلام گلم خوبی ؟
بستگی داره اون مدت کوتاه کنارهم بودن چجوری میخاد تموم شه ینی اون ی نفر داره برای همیشه تنهات میزاره مث مرگ...یا این ک... سهم تو نیست !
من حالت دومو ترجیح میدم ک راجبش حرف بزنم...
تجربش کردم...
بضی وقتا دلم میخواست اونقد خوب ومهربون باشم ک نره
بمونه
اما بعدش وقتی یادم میوفتاد ک فرصت کمه سعی میکردم
فاصله بگیرم ک بیشتر ازاین ب بودنش عادت نکنم...اخه قصه عادت بدچیزیه ترک عادتم ک موجب مرض !

سوال جالبی بود...

سلام دختری
ای ....
بعضی اومدن ها و رفتنا خیلی عجیبه
یه چیزی می شه دیگه ...
بیخیال پس
مرسی نظرتو گفتی

کاکتوس چهارشنبه 6 مرداد 1395 ساعت 15:33

ﺍﻣﺴﺎﻝ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﯼ
ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮔﺮﺩﻧﺒﻨﺪﯼ ﺑﯿﺎﻭﺭ
ﺑﺎ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺩﺍﻧﻪ ﯼ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻦ
ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ
ﺩﻝ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺯﺩﻩ ﺍﯼ...!!
 
"ﻧﯿﮑﯽ‌ ﻓﯿﺮﻭﺯﮐﻮﻫﯽ"

کاکتوس چهارشنبه 6 مرداد 1395 ساعت 14:53

آتش دوزخ باشد
شراب باشد

تو کنار من باشی
و شیطانی که گولمان بزند!
شب که شد

از بام جهنم خودمان

بهشت دیگران را می‌بینیم...



"نیکی فیروزکوهی"

می تونم بگم بعد از فروغ و در حال حاضر خانم نیکی فیروز کوهی یکی از بهترین خانم های شاعر هستن که شعراشون معرکست
وقت کردید بخونید ...

کاکتوس چهارشنبه 6 مرداد 1395 ساعت 14:50

رنجیده‌ام
دستم را در دستِ لحظه ات بگذار
که آغوشِ این شهر افق ندارد
که خواهش بزرگی‌ ‌ست
دلتنگ نبودن در کوچ
و آرزو یِ زیبائی ست
باز گشت.

"نیکی‌ فیروزکوهی"

کاکتوس چهارشنبه 6 مرداد 1395 ساعت 14:41

به اندازه چراهای بی شماری

که از خودم پرسیده ام

به اندازه سیب هایی

که نچیده پیش پای من افتاد

به اندازه خواب هایی

که ناخواسته دیده ام

به جرم بوسیدن یک "تــــو"

در شعری کوتاه

به خاطر رقص پیراهنم در باد

چقدر گناهکارم!

نزدیک تر بیا

تا بهشتی شوم

و از این همه حساب و کتاب

دست بردارم.



"مریم نوابی نژاد"

کاکتوس چهارشنبه 6 مرداد 1395 ساعت 14:34

سلام اخمو جان.....!
میدانی این روزها کارم شده مرور کردن تمام حرفهایی که بین من و تو رد و بدل شد...
راه میروم فکرمیکنم،غذا میخورم فکر میکنمم موقع خواب فکر میکنم!
به ساعاتی که کنار تو نفس میکشیدم و گمان میکردم همیشگی ست و هیچوقت به ذهنم خطور نمیکرد زمانی میرسد که به گذشته خودم حسادت کنم!
میدانی بد اخلاق جان این روزها خاطرات تو با ارزش ترین چیزهایی ست که در این زندگی دارم.....
میدانی امروز یاد چه افتادم؟
آن روزی که در مهمانی یادم رفته بود حلقه عشقمان را بیندازم و تو میدانستی و سکوت کردی و تمام جشن را به رویم لبخند زدی با تمام حساسیتی که این موضوع برایت داشت!
و شب زمانی که مثل همیشه به اغوشت پناه برده بودم برای یک خواب شیرین ارام دستت را لای موهایم بردی و با همان صدای همیشه محکمت زمزمه کردی:گلورینا؟! امروز چیزی یادت نرفته بود؟...
و من که مسخ اغوشت بودم ارام گفتم:
من؟نه..!اوووم نمیدانم!چه چیز را فراموش کردم؟!
و تو با ارامش گفتی:مهم ترین چیز را! حلقه ازدواجمان.. از هواس پرتی ام لجم گرفته بود!
اوه ایرزاک فراموشم شد...
و تو با صدایی که جدی تر شده بود گفتی: مثل همیشه!
گفتم:اخر ایرزاک یک حلقه مگر چقدر اهمیت دارد؟همه میدانند من و تو باهم ازدواج کردیم در آن جشن هم که هردو حضور داشتیم! پس زیاد هم ضروری نبود،یک انگشتر که تعیین کننده نیست!
تو با جدیت پرسیدی:گلورینا تا الان فکر کرده ای که چرا نشانه ازدواج انگشتری است که در دست می اندازند؟
من خندیدم و جواب دادم اخر این هم شد سوال ایرزاک؟ پس انگشتر را کجا می انداختند؟ در گوششان؟و قهقهه زدم....صورتت را نمیدیدم اما مطمینم لبخند زدی و ارام و با طمانینه گفتی:میتوانستند گردنبندی را بعنوان نماد ازدواج انتخاب کنند یا مثلا دستبندی را...
با عجله گفتم:آه ایرزاک میخواهی با این حرفا به چه چیز را بگویی؟خب زودتر بگو!خوابمان می آید...!
سرم را بوسیدی و با ارامش گفتی: میدانی وقتی دو نفر همدیگر را دوست دارند اولین تماس بینشان تماس دست هاست! دست ها عضو مهمی هستند! دست ها تعیین میکنند که قلب تند بزند و تن گر بگیرد یا نه!
نماد ازدواج باید در دست باشد چون دست اولین شاهد بروز احساسات است...اصلا دست دستور میدهد به قلب که هی این همان شخص هست تندتر بزن!....
آخر میدانی هر حسی که به تعهد ختم نمیشود...
اصلا به نظر من تعهد از عشق هم بالاتر است....میدانی که چه میگویم...و وقتی حلقه را در دستانمان می اندازیم یعنی حسمان انقدر زیاد بود که به تعهد ختم شد..!
من چند ثانیه و شاید چند دقیقه سکوت کردم و حرفاهایت را در ذهنم مرور...!
وای من چقدر این مرد تحلیلگر را دوست دارم! سرم را از روی سینه ات بلندکردم و خم شدم روی صورتت که نور ماه تابیده شده از پنجره اتاقمان زیباییش را چندبرابر کرده بود و گفتم ایرزاک قول میدهم همیشه حلقه ام را بیندازم قول میدهم..!اصلا اگر یکبار دیگر فراموشم شد خودم انگشتان دستم را قطع میکنم...و تو خندیدی و سرم را روی سینه ات گذاشتی و من نفهمیدم کی خوابم برد...!
خودت میدانی از ان روز به بعد محال بود گلورینا رو بدون حلقه تعهدش ببینند...اصلا ان حلقه شد بخشی از گلورینا! راستش را بگویم؟! این روزها وقتی حلقه ام را نگاه میکنم بهتر به معنای حرفت پی میبرم...اخمو جان آن عشق ارزش همچین تعهدی را داشت...!
راستی تو که خدایی نکرده بعد از من به کسی متعهد...
اصلا ولش کن نمیخواهم بدانم...
اینجا هوا هوای دلتنگی است خدا کند انجا هوا خوب باشد


نامه های دنباله دار گلورینا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد