کاکتوس

ازحدچو بشددردم درعشق سفر کردم / یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد(مولانا)

کاکتوس

ازحدچو بشددردم درعشق سفر کردم / یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد(مولانا)

ای کاش ...


بعضی روزا هست که درسته کل روز خوب نبوده

اما اتفاقایی میوفته که شیرینه ....

که خوبه ....

که ته دلت یه لبخند میاره....

شب که میرسه....

وقتی  سرتو می زاری رو بالشت دلت

می خواد  همون شب بمیری...

همه چیز بعد پایان اون روز تموم بشه ...

چون میدونی یه روز خیلی خوبو پشت سر گذاشتی

چون می دونی از فردا ممکنه دوباره تکرار نشه

چون می دونی دوباره غرق روزای تکراری میشی

بعضی روزا خوبن  درست مثل پنج شنبه

ممنون



نظرات 11 + ارسال نظر
سُهیلآ پنج‌شنبه 21 مرداد 1395 ساعت 13:55 http://fortuna.blogfa.com/

عاغا چی نوشته بودین برام خخخخخخخخخ
یه عدد سهیلای فضول هسدم در خدمت شوما

یه چیزایییییییییییییییییییییی خخخخخخ
یادمممممممممممممم نمیاد
اگه بدونی اومدم وبلاگت یهو سکته زدم
شاخخخخخخخخخخخخ در اوردم عجیب
ایشالا همیشه شاد و سرزنده باشی بانو
خدمت از ماست

کاکتوس شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 23:22

از گلورینا به ایرزاک....✉
سلام بی وفا جان!
امروز به اندازه تمام یتیمان دنیا احساس بی پناهی کردم...
دیشب بود که ایزابل هراسان به خانه ام آمد،میخندید و بالا و پایین میپرید!از ایزابل بعید بود!
آنقدر که هیجان زده بود نمیتوانست به خوبی کلمات را ادا کند.حرصم گرفت!
-ایزابل! ارام بایست ببینم چه میگویی!
نشست!سینه اش از هیجان بالا پایین میرفت+گل...گلو..دعو...دعوت..شدیم!
-دعوت؟!به کجا؟
ایزابل خنده ای از ته دل سرداد
+رز را یادت هست؟با یکی از اشراف زاده ها نامزد کرده!دعوت شدیم به جشنش..جشن اشراف زاده ها!
و هم بلند بلند خندید...
اشراف زاده؟ ایزابل ساده من چه میدانست من خودم روزی میزبان بهترین جشن اشرافی بودم!
-چه خوب! مبارکش باشد...تو برو خوش بگذرد!
هیجانش فروکش کرد،شانه هایش خم شد،لبخند روی لبش خشکید!
+چی؟؟گلو تو نمیایی؟چرا؟
-ایزابل من که دل و دماغ ندارم...خودم را هم به زور تحمل میکنم! از جمع دورم،تو که میدانی!
-باشد نمیرویم!هرجور تو راحتی..
به وضوح ناراحتی چهره اش را دیدم...ایزابل مهربانم نمیخواهد بدون من وارد جشنی شود که انقدر برایش مهم است!
-ایزابل من دوست دارم تو شاد باشی!میشود لطف کنی و به جشن بروی و بهخودت خوش بگذرانی؟
+نه!میدانی که بدون تو به من خوش نمیگذرد،هیچ کجا!در این مدت کوتاه چنان وابسته ات شده ام که اگر ساعاتی خبرت را نداشته باشم مانند مرغ سرکنده ام!
چقدر من ایزابل را دوست دارم...چقدر ایزابل من را دوست دارد!
+باشد تسلیم!میرویم...تاریخ برگزاری جشن چه زمانی است؟
ایزابل جیغی زد و محکم در اغوشم گرفت...
تنها اغوشی که این روزها به رویم باز است...!
+جشن فردا برگزار میشود گلو لباس مناسب داری؟ باید خیلی برازنده باشیم! خدا را چه دیدی شاید یکی از این اشراف زاده ها مارا هم پسندید!
نیشخندی زدم! در دل گفتم من یکبار این شانس را داشتم که یکی از اشراف زاده ها مرا بپسندد اما لیاقتشنداشتم!
-بله لباس مناسب دارم،نگران نباش...
شب ایزابل پیشم ماند.
تا صبح حرف زد و رویا بافی کرد...ایزابل مهربانم اولین بار بود که پایش به این جشن ها باز میشد.یاد خودم افتادم!
اولین باری که بخاطر حضورم در عمارت جشنی برگزار کردی را یادت هست؟ چقدر دست و پایم را گم کرده بودم.
تو وقتی دیدی که چقدر مضطربم و وجودم میلرزد ارام در آغوشم گرفتی..سرت را نزدیک گوشم اوردی و گفتی تو از همه در این جمع زیباتری،اصلا نگران نباش!
و من تا از شروع تا پایان جشن به حدی آرامش داشتم که انگار اشرافی بدنیا امدم و شرکت کردن در این جشن ها عادی ترین کاری است که تجربه کرده ام!
بگذریم.....
زمان آماده شدن برای جشن فرا رسید!
پیراهن ساتن سرمه ایم را به تن کردم،همان که یقه ای قایقی و آستین های گیپور داشت!
کمی آرایش کردم...
میدانی که در آرایش کردن مهارتی ندارم....
قبل از ورود به زندگی تو که اصلا نمیدانستم این کارها چیست! بعد از ورود به عمارت هم که آرایشگر مخصوص داشتم!
موهای بلند و کمی فرم را بالای سرم جمع کردم...
همیشه چند حلقه از موهایم نافرمانی میکنند روی صورتم میریزند... آن روزها همیشه وسواس داشتم و عصبی میشدم.تاروزی که تو گفتی موهایت که روی صورتت میریزد جذاب تر میشوی!
آماده شدنم زیاد طول نکشید!
رفتم تا ببینم ایزابل در چه حال است...
ایزابل مهربانم لباسی ساده و شیری رنگ به تن داشت...
لباسش خیلی ساده بود! مطمئن بودم در آن جمع پر از زرق و برق از همه ساده تر است!
همین سادگی اش جذاب بود! با دیدنم جیغی از سر شوق زد و مرا درآغوش کشید.
+وااای گلو چقدر زیبا شدی!مطمئنم امشب مانند ستاره میدرخشی...
لبخند زدم!
+توهم زیبا شدی مهربان من...
راه افتادیم به سمت محل برگزاری جشن
دوستان ایزابل که این روزها دوستان من هم بودند در راه به ما پیوستند...همه شان ذوق زده بودند! با دیدنشان لبخندی به لبم نشست
دوست داشتم ساعت ها نگاهشان کنم و لذت ببرم!
به این فکر کردم مدت هاست چیزی نتوانسته هیجان زده ام کند!
به محل برگزاری جشن رسیدیم!
همانطور که قبلا دیده بودم چهره هایی پر از رنگ و لعاب...لباس هایی پر از زرق و برق...
ادم هایی با ژست های مسخره!
به صورت ایزابل نگاه کردم،چشمهایش برق میزد!
وارد که شدیم به سمت رز و نامزدش رفتیم...ایزابل و بقیه دوستانمان به سمتش دویدند و خواستند در آغوشش بگیرند،رز با سرزنش نگاهشان کرد و خیلی سرد با آنها روبوسی کرد!
خدای من رز چقدر تغییر کرده!
نفرتی وجودم را فرا گرفت!جلو رفتم خیلی سرد برایش سر تکان دادم،انتظار داشتم ناراحت شود اما انگار برایش اصلا فرقی نمیکرد! با خودم فکر کردم آن زمان که من به ایرزاک رسیده بودم از لحاظ موقعیت اجتماعی هزاران پله پایین تر از رز بودم و ایرزاک هزاران پله بالاتر از نامزد رز اما من هیچگاه خود واقعی ام را گم نکردم...
چقدر متنفرم از این آدمها!
دوستان مظلوم و ساده ام جا خوردند از رفتار

رزی که تا ماه ها قبل بهترین دوستشان بود و امروز...
نگاه غمگین شان قلبم را به درد اورد! از زری دور شدیم،سمت میزی رفتیم و نشستیم
خدمه هایی حضور داشتند که پذیرایی میکردند
مجلس خوبی بود...بنظر ایزابل و بقیه دوستانم عالی بود اما بنظر من فقط خوب بود،همین!
ساعاتی گذشته که ناگهان صدایی زنانه شنیدم! گلوریناااا
قسم میخورم قلبم برای لحظه ای از حرکت ایستاد!
این صدا را خوب میشناختم! دوست داشتم لحظه ای زمان بایستد و من از ان مهلکه فرار کنم! بدترین شرایط ممکن....با ترس سرم را برگرداندم...خودش بود!! پاهایم میلرزید! به هزار زحمت ایستادم! سرم را به نشانه سلام برایش تکان دادم....
-اه گلورینا! تو اینجا چه میکنی؟! تورا چه به این جشن های اعیانی!؟از وقتی که ایرزاک تورا مثل یک حیوان از خانه اش پرت کرد بیرون فکر میکردم حتما گوشهی خیابانی..جایی....از سرما مرده ای!
تنم یخ کرد...این همه عقده را چطور میتوانی در وجودت داشته باشی؟! مگر من چه بدی در حقت کردم....
سنگینی نگاه ایزابل و دوستانم را احساس میکردم...
بخاطر صدای بلند و فریاد گونه اش توجه چند نفر را نیز به سمت ما جلب کرد! میدانستم اگر جوابش را بدهم بیشتر از این چیزی که هستم خورد میشوم...سکوت کردم...
-با توام دخترک! اینجا چه میکنی؟!دیگر کدام مرد احمق را توانسته ای از راه بدر کنی که تورا به این جشن ها راه دادند؟! خوشحالم که ماهیت واقعی ات زود برای ایرزاک اشکار شد!
چشمهایم سوختند،اشکهایم سرازیر شد!توانی در پاهایم نبود اما دویدم....صدای خنده هایش به گوشم میرسید...خوب توانسته بود شکستم بدهد!
به پشت سرم نگاه نکردم،اصلا فکرش را هم نمیکردم اینجا ببینمش...
راست میگویند از گذشته نمیشود فرار کرد....!
به خانه که رسیدم دقایقی نگذشت که در را کوبیدند.
ایزابل بود،نگرانم بود...
در این لحظه نمیتوانستم پذیرایش باشم!خواهش کردم برود...
دقایقی پشت در خانه ماندو وقتی دید تاثیری ندارد رفت!
از دست رفته جان! همینقدر بدان آنقدر گریه کرده ام که دوست دارم چشمانم را از حدقه در بیاورم از بس که میسوزند!
از خدا میخواهم مرا از این دنیا پس بگیرد! من دیگر توان زندگی کردن ندارم...
گلورینا خورد شد...امروز از بین رفت...کشتنش!
دلم برای گلورینای از دست رفته وجودم سوخت!
چه تنها بودم امروز....
همیشه تو مانع میشدی دیگران به من ازار برسانند
امروز تو خود باعث ازار دیگران به من شدی!
اگر فقط یکبار...فقط یکبار به من اجازه صحبت کردن میدادی شاید...
اما،اگر،شاید دیگر فایده ندارد! تو نه به حرفهایم گوش کردی و نه به من فرصت دادی!
نمیدانم من باید از تو دلگیر باشم یا تو از من؟
آه چه میگویم! حرفهایم را جدی نگیر....
آرزو میکنم زندگی ات به شیرینی کیک های خانگی کیت باشد..

کاکتوس شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 23:05

داشتم فکر میکردم شاید اصلا برای همین است که هیچ وقت به هیچ کسی قول همیشه ماندن نداده ام...
انگار که من
فقط می توانم
از دور آدم هارا دوست داشته باشم!
مثلا
از دور تورا دوست داشته باشم...
از دور مراقبت باشم...
از دور نگاهت کنم....
از دور......

به دل نگیر!
میبینی که دور خودم دیوار چیده ام، و از هرکسی که بخواهد این مرز را رد کند بیشتر فاصله میگیرم!
من میترسم!
جایی در پس ذهنم، میترسم که پایم را از این دوست داشتن فراتر بگذارم...
انگار رنج نرسیدن را به تلخی جدایی ترجیح داده ام!
گاهی حس میکنم در تنهایی ام غرق خواهم شد، و یک روز صبح، اتاقم جسدم را پس خواهد زد...

با این حال
بگذار هرکسی کار خودش را بکند
تو راهت را بگیر و برو...
من میخواهم از دور
دوستت داشته باشم....

#اهورا_فروزان

سهیلا شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 12:48 http://rooz-2020.blogsky.com/

سلام کاکتوس جونم
اون کامنت منه..
نمیدونم چطوری آدرس سهیلا فورتونا درج شده....خیلی برام عجیبه....ینی من تو این دو روزه به هرکی کامنت دادم بااین آدرس ارسال شده؟؟؟
ای ددم وای....واقعا موندم چیطو شد که عیطو شد
جل الخالق....

سلام عزیزم
از دست تو ...الکی ما رو فرستادی بالا منبر خخخ
این روزا سرت شلوغه خانم ...طبیعی این مشکلات ...براش کامنتی بسی عجیب نوشتم بسی شانس اوردم که ثبت نشد خخخخ
ممنون که بهم گفتی بسی بسیار داشتم از گفتمانش شاخ در میاوردم.

مهدیس شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 09:59

خوشحالم بهت خوش گذشته کاکتوس
انشالله هر روزت متفاوت و خوب خواهد بود
از این نامه های گلوریا بازم بذار .من یه سرچ کردم ولی پیدا نکردم

ممنون عزیزم
تو یه کانال پیدا کردم نامه هاشو
هر خفته یه قسمت با فایل صوتی
بزار ببینم میتونم ادرسشو برات بزارم
باید صبر کنی تا قسمت جدید رو بزاره
واسه خودمم خیلی جالبه ...حسش و ترکیب
کلمات و اصطلاحاتش جالبه
نامه های گلوریا نوشته نورا مرغوب سرچ کن

کاکتوس جمعه 15 مرداد 1395 ساعت 21:13

از گلورینا به ایرزاک....✉️
سلام اخمو جان....امروز اینجا هوا گرم و افتابی است...از این هوا بیزارم! تعجب نکن...ان زمانی که این هوا را دوست داشتم تو در کنارم بودی! روزهای گرم میرفتیم در باغ مینشستیم حرف میزدیم و صدای خنده مان در کل عمارت میپیچید!الان چه؟! من تنها هستم... ان زمان دل من هم افتابی بود...الان هواشناسی قلبم فقط باران اعلام میکند و چشم هایم اطاعت!
اسمان کارش باریدن است، باید شب و روز ببارد...مثل من!
واقعا نامه هایم به تو میرسد؟چطور میتوانی مقاومت کنی و جواب ندهی؟ اصلا نامه هایم را باز میکنی؟....
دلت برای شیطنت های کودکانه ام تنگ نمیشود؟
اصلا دلی مانده که برایم تنگ شود؟نکند این روزها کسی هست که به جای من لبخند بر روی لبت می اورد؟
نه اینطوری نمیشود...باید خبرت را داشته باشم...یا جواب نامه هایم را بده..یا خودم دست به کاری میزنم...
بی خبری سخت است! از همه ی وجودت بی خبر بمانی سخت است! مثل این است خدا بزرگترین نعمتش را به تو بدهد...طعم خوش داشتنش را بچشی و بعد ناگهان از تو پس بگیرنش...ان هم بی هوا! بی کوچکترین امادگی برای از دست دادنش...فکر کنم یک نوع مرگ باشد...
پس من مرگ را تجربه کرده ام! حتما که مرگ معنیش خوابیدن در تابوت و دفن شدن زیر خروار ها خاک نیست!
مثلا میتوانی روی تخت خودت بخوابی...روی خاک ها راه بروی اما مرده باشی...مثلا میشود روح از تنت برود اما جسمت زنده باشد و محکوم شوی به ادامه زندگی...زندگی عادی که نه! زندگی نباتی....!
من گلورینا...محکوم شدم به زندگی بدون تو...!
اینجا زندگی نباتی است!
انجا زندگی شیرین هست؟

سهیلا جمعه 15 مرداد 1395 ساعت 14:24 http://fortuna.blogfa.com/

کاملا بااین پستت موافقم
این روزها بدجور حس میکنم مرگ بهم نزدیک شده کاکی جونم

براتون ارزو می کنم هر شب که می خوابید منتظر طلوع خورشید فردا باشید ...چون امید دارید که فردا یه روز بهتره...امین
یه لطفی کنید بهم بانو فورتونای عزیز فقط کاکتوس صدام کنید ...نه خانم و نه اقا و نه کاکی فقط کاکتوس .
ممنون از حضورتون بانو خانوم

کاکتوس پنج‌شنبه 14 مرداد 1395 ساعت 17:47

مادرم زمانی که آلو جنگلی رو تو دستش می گرفت چند لحظه بهش خیره می شد و بعد شروع می کرد زیر لب زمزمه کردن، وقتی ازش می پرسیدم داری چی میگی؟
لبخند می زد و بعد از یه سکوت معنا دار می گفت: باید چشم هاش را می دیدی...
من هیچ وقت نتونستم رابطه بین آلو جنگلی رو با چشم ها بفهمم؛
تا اینکه آخرین روزهای عمر مادرم رفتم پیشش و داستان آلوهای جنگلی رو ازش پرسیدم؛
مادرم در حالی که به سقف خیره شده بود گفت: وقتی بچه بودم نزدیک خونه مون یه جنگل بزرگ بود که من توش یه درخت آلو جنگلی پیدا کرده بودم، بی نظیرترین آلوی دنیا، صبح ها به شوق اون آلو از خواب بیدار می شدم و پای اون درخت می رفتم و آلو جنگلی می خوردم، طعمش جادویی بود، باید اون رو می چشیدی تا بفهمی.
تا اینکه یه روز وقتی دوباره سمت جنگل رفتم، دیدم تموم جنگل آتش گرفته و خبری از درخت آلو جنگلی نیست.
بعد از اون اتفاق، آلوهای زیادی رو امتحان کردم، اما هیچ کدوم دیگه اون آلو جنگلی نشد...
گفتم: آلوی جنگلی شما رو یاد کسی میندازه؟
گونه هاش خیس شد و گفت: باید چشم هاش رو می دیدی، بعضی ها هیچ وقت تکرار نمی شن.

یک دوست دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 22:55

خب باید قبول کرد هیچ روز خوبی و هیچ روز بدی پایدار نیست یعنی حد و ظرفیت این دنیا بیشتر از این نیست ...
اگه در یه جمله بخوای بنویسی باید نوشت:
می گذرد ...
کسی برد کرده که ازین دنیا توشه ای واسه آخرتش جمع کرده باشه ...

درسته پایدار نیست
می گذره و چون میگذره غمی نیست
کسی وه تو این دنیا شاد باشه اون دنیا هم شاده
چیزی که به اون دنیا میره روحه
روحی که این دنیا شاد ک لذت میبره بعد جدای از جسمم شاد ه
ممنون از حضورتون

N@s!m دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 20:18 http://paeiz74.blogsky.com

دلم یک آغوش بی غربت میخواهد
یک آغوش پر سلام ، پر نوازش
یک آغوش آرام و نجیب ، بی بهانه
یک آغوش عاشقانه ، پر ترانه
دلم یک بغل خالی از قانون طبیعت
یک بغل برای تعبیر خواب من
یک آغوش بیرنگ ، بی نیرنگ
یک آغوش پر فریاد از عشق من
دلم یک دل گرم برای حرفهای من
دلم یک کلام حرف برای دل من
دلم یک آغوش پر نوازش ؛
دلم انگار تو را میخواهد
دلم انگار تو را میخواهد ...

نیکی فیروزکوهی

کاکتوس دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 08:33

ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ
ﺩﻟﻢ ﻋﺠﯿﺐ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ،
ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻗﺎﯾﻖ ﺧﻮﺷﺒﻮ، ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﺎﺧﻪ ﯼ ﻧﺎﺭﻧﺞ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺧﺎﻣﻮﺵ،
ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﺣﺮﻓﯽ، ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯿﺎﻥ ﺩﻭ ﺑﺮﮒ ﺍﯾﻦ ﮔﻞ ﺷﺐ ﺑﻮﺳﺖ
ﻧﻪ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻣﺮﺍ ﺍﺯﻫﺠﻮﻡ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻧﻤﯽ ﺭﻫﺎﻧﺪ
ﻭ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﻧﻢ ﻣﻮﺯﻭﻥ ﺣﺰﻥ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺑﺪ

ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ
                                      ﺳﻬﺮﺍﺏ ﺳﭙﻬﺮﯼ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد