کاکتوس

ازحدچو بشددردم درعشق سفر کردم / یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد(مولانا)

کاکتوس

ازحدچو بشددردم درعشق سفر کردم / یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد(مولانا)

اشک رودخانه


رودخانه می نواخت بر پیکر بستر خویش

به شادمانی،زندگی جاری بود، درختان

سرسبز،پرندگان در حال نواختن سرود

زندگی و ماهی ها شیطنت می کردند

 و خود را به امواج رودخانه می سپردند .

روزگار به خوشی می گذشت وهمه در

کنار هم شادمانه زندگی می کردند

تا اینکه ....


 

 

تا اینکه موجودات جدیدی به نام ادم، پای به آن مکان

گذاشتند.رودخانه به آن ها که در ابتدا تعدادشان کم

بود با تعجب نگاه می کرد و از حضورشان خوشحال بود،

تصور می کرد دوستانی مانند پرندگان ،درختان وماهیان

پیدا کرده ...

آدم ها وقتی این همه زیبایی رودخانه و اطرافش را دیدند

از این همه طراوت متحیر شدند و با خودپیمان بستند

هرازگاهی به ان مکان بیایند ...

روزگار می گذشت و تعداد ادم ها بیشتر می شد

مدام در رفت و آمد بودند ...

رودخانه همیشه از صدای خنده ی کودکان لدت می برد ...

ادم ها موجودات عجیبی بودند ...ابتدا که تعدادشان کم بود

همه چیز بهتر بود اما وقتی تعدادشان بیشتر شد ،رودخانه

 می دید وقتی میخواهندآتشی برپاکنند،شاخه ی درختان

 را می شکنند ،ظرف های خود را با تمام مواد شوینده در

 رودخانه می شویند و زباله های خود را در کنار رودخانه

برجای می گذارند .رودخانه ابتدا به رسم مهمان نوازی

 سکوت می کرد اما در دلش ...

روزگار می گذشت ..یک روز صبح که رودخانه چشم گشود

دید رنگش تغییر کرده و موادی تیره رنگ با سرعت به

 وجودش رخنه می کنند و رخسارش را پریشان می کنند

مواد الوده به سرعت تمام رودخانه را در بر می گرفتند،

رودخانه ترسیده بودوبه چشم خویش می دیدکه این مواد

ماهی ها را مریض می کنند و درختان را می خشکانند و

 پرندگان را مسموم ، خودش هم که ....

رودخانه از صحبت های ادم های اطراف متوجه شد که

 این مواد فاضلاب کارخانه ایست که در این نزدیکیست ....

رودخانه نگران بود ولی کاری از دستش بر نمی آمد ...

گاهی یواشکی اشک می ریخت تا شاید این اشک این

مواد را بشورد و با خودش ببرد اما فایده ای نداشت ...

روزها می گذشت ...

رودخانه متوجه شده بود اب وجودش کم می شود

هر روز کمتر،اما دلیلش را نمی دانست ....

نگاهش همیشه به روبه رو بود اما یک روز از سر

کنجکاوی نگاهی به پشت سر انداخت، دید دیوار

 عظیم سد بر سر راهش ساخته شده و اب دیگر

مثل قبل به قسمت های پایین دست نمی آید ...

رودخانه شاهد بود ...

شاهد خشکیده شدن درختان ،

مرگ ماهی ها ،

کوچ پرندگان ،

و شاهد غربت خویش

یک شب رودخانه دلش خیلی گرفته بودروبه آسمان

کرد و شروع کرد با صدای بلند گریه کردن

ابر صدایش را شنید، رعد و باد هم همین طور ...

همگی عصبانی شدند .

ابر بارید بر غربت رودخانه ،باد زوزه کشید از خشم

و رعد تاخت بر بی فکری آدم ها

ابر انقدر بارید که رودخانه پر اب شد و طغیان کرد ...

در مسیر خود خراب کرد خانه و کاشانه ی مردمان را ...

فردای ان روز ادم ها غمگین بودند ،عده ای از آن

  مرده بودند و خانه های زیادی ویران شده بود ...

همه رودخانه را مقصر می دانستند و می گفتند باید

 سدی دگر زد تا آن را مهار کرد...

و هیچ کس

هیچ کس غربت رودخانه را باور نکرد و

 هیچ کس مرگ ماهی ها و کوچ پرندگان را ندید

و هیچ کس فکر نکرد چرا رودخانه دیگر مثل روز

 اول پر طراوت نیست ...

و باز این موجودات نادان شروع به کار خویش کردند

 وخدا بخیرکند..

بخیر کنددفعه بعدی را ،که رودخانه دلش سخت بگیرد .


کاکتوس


پانوشت1:

باشد که کمی تفکر کنیم .


پانوشت 2:

از این به بعد تو قسمت نظرات

داستان شیخ صنعان می ذارم

خودم از خوندنش لذت می برم

باشد که شما هم لذت ببرید.






 

نظرات 3 + ارسال نظر
مهدیس دوشنبه 3 آبان 1395 ساعت 15:41 http://maheman66.blogsky.com/

مرسی کاکتوس داستان شیخ صنعان رو خوندم بقیشم بذار لوطفا
طغیان رودخانه احیانا ربطی به رشته ات نداره؟

خواهش میکنم .باشه
چرا ولی به درخواست سوگلی بوده

[ بدون نام ] یکشنبه 2 آبان 1395 ساعت 08:30

داستان شیخ صنعان؛
قسمت دوم؛
آنچنان که ذکرش رفت، شیخ صنعان پیر و مراد عهد خویش است که بیش از چهارصد مرید را مشق طریقت و درس حقیقت می دهد؛ لکن با همه ی این اوصاف، چنین به نظر می آید که در درون اون غبارها و زنجیرهایی است که حایل بین او و معشوق ازل است و قرب پنجاه سال عبادت و ریاضت هم نتوانسته این غبارها را بزداید و این زنجیرها را بردَرَد...
و یا شاید همین زهد و ریاضت، سبب عارض شدن غرور زاهدانه بر شیخ شده و تکیه گاه هویت و خویش برتر پنداری او شده است.
و دیگر اینکه شیخ قصه ما مبتلا به نام و آوازه است و به خوشنامی مشهور؛ و نیک میدانیم که در مکتب رندانه ی عطار، شهره شدن به نیکنامی و غرّه شدن به خوشنامی، از بزرگترین زنجیرهایی است که سالک را درون «خود» و تعین های فردی اش گرفتار می کند و مبتلا به کثرتش می نماید...
بگذریم...
هرچه که هست، درون شیخ ناخالصی هایی حس می شود که پنجاه سال زهد نافرجام و پنجاه سال عاشقانه ی آرام نتوانسته است آنها را بزداید و سبب انقطاع کاملش از خاک و سَیَرانش در افلاک شود...

در عرفان عطار، معشوق ازل غیور است و به هر نحوی می خواهد وجود شیخ را از حُسن شهرت و درد نخوت خالی کند تا آخرین زنجیرهایش نیز گسسته شود و برای این مهم، آتشی سوزناک لازم است تا ناخالصی ها را بسوزاند و «دعوی» را با «معنی» یکی کند؛ که اگر یک نِی، دعوی و ادعای معنا کند و کماکان در بندِ «خود» باشد، روح هستی را علیه خود میشوراند تا آتش به پا گرداند و نی و ناخالصی را با هم خاکستر کند:
یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد

شعله تا سرگرم کار خویش شد
هر نی ای شمع مزار خویش شد

نی به آتش گفت کاین آشوب چیست؟
مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟

گفت آتش: بی سبب نفروختم
دعویِ بی معنی ات را سوختم

زانکه میگفتی نی ام با صد نمود
همچنان در بندِ «خود» بودی که بود

آری این بندها از یک سو و ادعای تعالی و معنی از سوی دیگر، کار دست شیخ داد. شیخ صنعان چندین شب مکرر رویای صادقه ای دید که در آن در بلاد روم بود و بر بتی سجده می کرد!
گرچه خود را قدوه ی اصحاب دید
چند شب بر هم چنان در خواب دید

کز حرم در رومش افتادی مقام
سجده می کردی بتی را بر دوام

شست شیخ خبردار می شود که خوابش تعبیر دارد و طوفان بزرگی در پیش است؛
چون بدید این خواب بیدار جهان
گفت دردا و دریغا این زمان

یوسف توفیق در چاه اوفتاد
عقبه ی دشوار در راه اوفتاد
و بدینسان میداند که برای کشف تعبیر خواب، هرچه سریعتر باید عازم روم شود؛

می بباید رفت سوی روم زود
تا شود تعبیرِ این معلوم زود
ادامه دارد

کاکتوس یکشنبه 2 آبان 1395 ساعت 08:21

داستان شیخ صنعان؛
قسمت یکم؛

شیخ صنعان پیر عهد خویش بود
در کمال از هرچه گویم بیش بود

داستان شیخ صنعان یکی از نقل های مهیج و به غایت زیبا در کتاب منطق الطیر عطار است. هرچند عطار نخستین ناقل این پیمانه ی قصه و دانه ی معنای درونش نبوده و در کتب عرفانی پیشتر از او هم آمده است؛ لیکن این پیمانه در مقامات الطیور به اوج رسیده است.
داستان پیر شوریده ی حرم که به تعبیر عطار؛
هم عمل هم علم با هم یار داشت
هم عیان هم کشف هم اسرار داشت

شیخ ریاضت کشی که پنجاه سال عاکف روضه ی جمال و طائف کعبه ی جلال حق بود و چهارصد مرید را مقتدا...

موی می بشکافت مرد معنوی
در کرامات و مقامات قوی

هرکه بیماری و سستی یافتی
از دم او تندرستی یافتی

اما احوال شیخ قصه به خوابی مکرر و رویایی مقدّر در هم میریزد، دل از حرم می بُرد، بار سفر می بندد و به دنبال تقدیر مقدرش عازم بلاد روم می شود. در ادامه ی قصه نقل خواهد شد که این پیر رند، به چه سان دل در گروه طره ی ترسا و خرقه در رهن میخانه ی عشق می نهد؛
مرا که نام شراب از کتاب میشستم
زمانه کاتب دکّان مِی فروشم کرد

داستان شیخ صنعان از زبان هدهد نقل می شود؛ برای مرغانی که عزم سفر به قاف کرده اند و در اشتیاق لقای سیمرغ اند...

هدهد در مقامات طیور، رهبر مرغان است و هر آن کجا که نیاز ببیند به زبان قصه و اسطوره، مرغان را متوجه معانی و اصولی می کند که در این سفر لازم است؛ و داستان پیر شوریده ی حرم از نخستین قصه هایی است که هدهد نقل می کند تا به تعبیر مولانا، دانه ی معنی از پیمانه ی قصه اخذ شود؛

ای برادر قصه چون پیمانه است
معنی اندر وی به سان دانه است

در قسمت های بعدی، داستان آغاز خواهد شد.


ادامه دارد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد