صدای اب به گوش می رسه و درخت انگور
اخرین نفس های پاییزیشو می کشه
تمام صورتم از حادثه ی خاطره پف کرده
چشمانم گودال عمیق اب و پلک هایم
خسته راهی دور...
لبانم از حجم سکوت سنگین و چانه ام
در پی بغضی شدید لرزان...
دیدنت به خواب هم چاره ای نکرد
این عصیان دیوانگی به مرز جنون رسیده گویا
گونه هایم به واسطه دریای نمک ،ترک خورده
و موهایم برف زمستان را در اغوش کشیدن
گوش هایم پر از خش خش فروریختن
اما ...
اما دلم کمی گرم است ...
گرم به یاد اغوشی که در لابه لای خواب های
عمیق،چنان به سینه فشردمت که گویی
من در تو و تو در من حل شدی و شاید این
ارامش ،لبخند بعد از بیداری بود .
کاکتوس
پانوشت:
هنوزم چشمات پر از شیطنته
حتی به وقت گریه...