صبح زود بود...
دریاچه پر از صدای پرندگان آماده به کوچ
آغشته با اصدای امواج بود...
عده ای در حال پرواز...عده ای د رحال استراحت
و پاره ای مشعول به غذا...
رهبران اما
با صلابت همراه با چشمانی نگران خیره به افق بودند
چنان خیره ...چنان مسکوت تا دریابند زمان سفر را
ناگهان رهبری ندا می داد و آنگاه اسمان به یک با ره
سیاه پوش می شد از عبورشان....
من اما
درسکوت نگاه می کردم
رهبران کهنسال دیگر را
که هنوز خموش خیره به افق بودند...
#کاکتوس
پانوشت:
کوچ ،سخت و دلفریب