کاکتوس

ازحدچو بشددردم درعشق سفر کردم / یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد(مولانا)

کاکتوس

ازحدچو بشددردم درعشق سفر کردم / یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد(مولانا)

سکوت

قلب به مغز دستور می دهد، بنویس اما مغز

 انقدر لابه لای کتاب ها غرق شده است که

 دست نجات قلب را نمی گیرد...

قلب التماس می کند که همراه من بیا ..

.مرا باور کن ... اما لعنت به این مغز که سختی

 کلمات منطقی او را ستیزه جو کرده ،هر کتاب

 او را به طرفی می کشاند...

 منطق.... عقل... هستی...بودن...نبودن.......

 قلب خسته تر از همیشه می تپد و مغز خیال

 توجهی به او ندارد.‌.. 

قلب، هر شب دعا می کرد که مغز او را در

 آغوش بگیرد و مغز، هر شب دعا می کرد

 قلب سر عقل بیاید... روز ها در گذر بودن

 تا یک روز ... در یک لحظه ی خاص ... 

همه چیز متوقف شد بی هیچ حاصلی... 

مغز سکوت کرد...قلب سکوت کرد ... 

مرگ  ،میان ان دو صلح را برقرار کرد.

# کاکتوس


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد