کاکتوس

ازحدچو بشددردم درعشق سفر کردم / یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد(مولانا)

کاکتوس

ازحدچو بشددردم درعشق سفر کردم / یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد(مولانا)

داستان گربه

زمانی که وقت داشته باشم و شرایط جور باشه

می رم پارک میشینم ...معمولا می رم  وسط پارک

 که حوضچه داره ، چند روز پیشم رفتم همون جا 

نزدیک ظهر بود و خلوت ....

دور حوض نشستم و گاهی عکس می گرفتم 

گاهی سکوت می کردم ادما رو می دیدم و 

پسرای شیطونی که از مدرسه میومدن و 

کلی سر و صدا راه مینداختن....

صندلی که نشسته بودم ،یه جوری بود که 

پشتشم  صندلی بود .

تو حال و هوای خودم بودم که 

  دوتا دختر خانم محترمم که دانشجو بودن 

اومدن نسشتن که اونجا غذا بخورن 

یکیشون کباب داشت و یکی سالاد الویه 

من اصلا  برنگشتم نگاهشون کنم 

از طرفی بین اون همه صندلی هی با خودم 

میگفتم چرا اومدن اینجا نشستن ...

البته که حقشون بود ولی اعصابم خورد می شد 

چون بو غذا هم ادیتم میکرد ...


یکم گدشت و یکی یکی گربه های پارک 

سرو کلشون پیدا شد ... دیدم یهو شروع کردن 

به داد و بیداد و از گربه میترسن و این حرفا 

اون لحطه نمیدونم چرا فکر کردم از این مسخره بازیای دخترونست و از بس از این مدل لوس بازیا دیدم 

توجهی نکردم ...

بعد یکی از گربه ها پرید رو صندلی و دیگه دخترا 

غذا رو ول کردن و فرار کردن 

و گربه اومد غذا شونو خورد ....

بعد یه خانمی اومد غذا انداخت اون طرف و گربه هم رفت 

و دختر خانوما هم جمع کردن رفتن یه جا دیگه 

و من تمام مدت داشتم به این فکر می کردم 

چرا هیچ کاری نکردم ... چرا یه لحظه فکر نکردم 

شاید به گربه فوبیا دارن ....

گاهی خودخواهی مون  رو ناخوداگاهمون تاثیر می داره

شاید اینکه دلم می خواست برن جای دیگه 

باعث شد حرکتی نکنم و خیلی شاید های دیگه 

ولی دهنم هنوز مشغوله همون روزی و 

درک نکردن ترسشون 


نظرات 4 + ارسال نظر
Baran سه‌شنبه 5 آذر 1398 ساعت 12:22 http://haftaflakblue.blogsky.com/

چه تصویر قشنگی

چه داستانی پُر تصویری رو روایت کردین.چه دادو بیدادی...

ممنون
چه کاکتوس بی فکری
و کمی خودخواهی

خسرو فیضی دوشنبه 4 آذر 1398 ساعت 12:11

. با درودی مهربانانه .
.
. تقدیم به روح پاک و قلب مهربان جوانان غیور و وطن پرستی
. که ازجانشان برای آزادی ( ما ) در مسلخگاه دشمن گذشتند
.
. در آن روزی که شوید شبنم آزادی و شادی
. گلبرگ چشم هاتان
. بخوانید عاشقانه رفته گانی را
. که خورشید آزادی رهانیدند
. از هر قید و بند ابلیس تاریکی
. چه مادرها که با بغضی گلوگیر فریادها کردند
. چه همسرها که شوی خویش به نقش آرزوهایی فدا کردند
. چه خواهرها . . برادرها . .
. شراب شادی و بس خنده های شب پرستان را
. بخون خویش
. بجام آرزوهاشان چو زهر کردند
. و اینک آسمان ها کران تا بیکران اش
. رنگین کمان آزادیست
. چه خوشرنگ است
. بوم آرزوهامان
. بخون خویش
. تصویرش
.
.. خسرو فیضی ..
.............................

درود برشما جناب فیضی

نمیدونم چی بگم

صفا جمعه 1 آذر 1398 ساعت 19:05 http://mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

خیلی وقتها این پیش داوریها ما رو از حقیقت دور میکنه . اما چقدر خوبه که شما بعد این ماجرا خیلی منطقی خودتون رو نقد کردین و این خیلی ارزشمند هست.

ممنون
من واقعا دلم می خواست اونا از اونجا برن
راستش وقتی یه نفر تنها نشسته حتما ذهنش درگیره و نیاز به سکوت داره
درسته صندلی عمومی ولی وقتی کنار یه نفر میشی باید مراعاتم بکنی و نه اینه شروع کنی حی حرف زدن ... البته شایدم من اشتباه می کنم

فرهاد جمعه 1 آذر 1398 ساعت 17:26 http://bivajeh.blogsky.com

گاهی وقتا حق با ما نیست ولی از خودمون مطمعنیم که حق با ماست:)

درسته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد