لحظه های اخر حرکت قطار بود
پسری بعد از دوییدن رسید
به قطار و همین جوری که
نفس نفس میزد ، رو به دوستش
که بیرون بود و داشت می دویید
به قطار برسه با خنده گفت:
هی میگم نخور ، گرد میشی
و اینگونه بود که منفجر شدیم
از خنده
هاااااااااهه اهه
هااااااشعر یادم رفت
خدای من:)))گردونقلی تصورش کردمواینکه:نفس نفس تو سینه ام جای بقیه اش یادم نیس
اهه اهه
هاااااااا
اهه اهه
هاااااا
شعر یادم رفت
خدای من:)))
گردو
نقلی تصورش کردم
واینکه:
نفس نفس تو سینه ام
جای
بقیه اش یادم نیس
اهه اهه