کاکتوس

ازحدچو بشددردم درعشق سفر کردم / یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد(مولانا)

کاکتوس

ازحدچو بشددردم درعشق سفر کردم / یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد(مولانا)

سرما +خوردگی

خوب ،خوب،خوب

جونم براتون بگه 

از پنجشنبه پیش تا حالا درگیر سرما خوردگی شدم 

و نتونستم از خونه بیرون برم ... 

یعنی لباس پوشیدم و تا حیاط رفتم و دوباره برگشتم 

از کلاسم عقب افتادم و زبانم که نگم دیگه 

استاد میاد اینجا ،میبینه ،بعدم دیگه دیگه ...

فردام باید برم عروسیییی 

ولی ...ولی ...ولی ... دلم تو خونه موندن می خواد

هوووم 

 

 امیدوارم همه خوشبخت بشن و کنار کسی باشن که 

دوسش دارن و دوسشون داره ...

کاش این حرف و حدیثا قبل مراسم نبود ... 

نمیدونم چرا این شیرینی رو با تلخی همراه میکنن

البته خدایی بعضی خانواده ها هم خوبن و کاری به

 هم ندارن .... 

با اینکه این هفته همش خواب بودم ولی بازم

دلم می خواد فقط بخوابم ... البته با اینکه مریض بودم

ولی باز خودمو سرزنش کردم چرا انقدر بی حالی 

دارم سعی میکنم با خودم مهربون تر باشم

و تازه دارم میبینم چقدر با خودم بد رفتاری می کنم.

 امروز یه متن جالب  در مورد داستان مگس خوندم

سعی میکنم تو کامنت  بزارمش تا شما هم  بخونید .

و اینکه از دیشب یه دلگرفتگی عجیب دارم 

یه دلتنگی ... قلبم سنگین شده  ولی گریه نمی کنم

یه چیز جالب بگم ...من هر وقت دلم خیلی گرفته و 

بغض دارم ولی گریه نمی کنم ... یه آهنگ عمگین 

می ذارم و هییییییی میزارمش رو تکرار 

اهنگ که می خونه ... بله بارون شروع میشه

و در واقع اهنگ ها تبدیل به کاتالیزور گریه میشن .

و یه چیز خنده دار ...اهنگ که قطع بشه ...گریم قطع میشه

و دوباره که پخش میشه ...گریم شروع میشه ... خخخخ

وای خدا خودمم خندم گرفت ... 

گاهی وسط همین مسخره بازیا ،خندم می گیره ....

حالا فکر کنید یکی بخواد اذیت کنه و هی اهنگو 

قطع و وصل کنه ....


پانوشت:

راستی ،خیلیییی مراقب خودتون باشید .

از خودتون مراقبت کنید حسابی

نظرات 6 + ارسال نظر
amir جمعه 29 آذر 1398 ساعت 19:37

سلام کاکاوس جان.خوبین؟راستش امروز من برای مکالمه تو گروه نیستم.اومدیم شهرستان و فیلترشکن تلگرامم کار نمیکه و دسترسی به وبلاگم هم الان ندارم.خواستم اطلاع بدم و از این بابت عذرخواهی کنم اما یادمه که اون دوستمون قول داده که این هفته بیاد . اگه هستی کامنتمو تایید کن تا جوابتو ببینم.به اون دوستم هم میگم. جلسه امروز بین شما 2 بزرگوار هست البته تا همون درس 6گمونم.موفق باشین و اوقات خوبی داشته باشین.

سلام
اتفاقا الان می خواستم پیام بدم
منم این هفته نیستم
معذرت
ولی ان شاء الله هفته بعد
قوی تر برگزار میکنیم.
خوش بگذره

Baran جمعه 22 آذر 1398 ساعت 22:31 http://haftaflakblue.blogsky.com/

خدای من:))))
والا الانه که خودم کامنت خودمو خوندم؛دلم خواست و
جوی بزاق...

میبینی با ما چه میکنی دختر جان
ها میبینی

Baran سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 10:50 http://haftaflakblue.blogsky.com/

چی؟غدا چیه جان قُربان
من فقط دلم چندتا آلو خواست.خوب بشورم شون و
یکی این ور لپم و
یکی اون ور لپم باشه و
نم نمک تناول کنم
مرغ داره توشبله.اگه منظور تون آلومسماء بله.مرغ پخته.پیاز داغ و
دومشت آلو و
آب مرغ.بغضی ها قیس و
کشمش ام می ریزن.که اونوقت نام خورشت،تغییرمیکنه و
میشه،شیرین خورشت

ایشلا که الان بهتر شده باشین

فکر کردم
الو کاش ان ...یه نوع غذایه
کلا دلمان با این نوشتارتان اب شد ،رفت.
ایکون قورت دادن آب دهن

Baran شنبه 16 آذر 1398 ساعت 11:01 http://haftaflakblue.blogsky.com/

سپاس بابت متن مگسی

چهارتا کاش نوشته و
تو این اوضاع موت مگس،دلم آلو کاش ان خواست

خواهش میکنم
چی چی ؟ این چه غذایی ؟چی توش داره ؟ مرغ؟

Baran شنبه 16 آذر 1398 ساعت 10:57 http://haftaflakblue.blogsky.com/

ان شاءالله که الان بهترین و
مماخ تونم چاق

نمیدونم؟چرا این دلتنگیِ رو اکثرا احساس می کنیم و
به یه حالت افسردگی پس از سرماخوردی توامِ

الهی آمین.ان شاءالله سالیان سال درکنار هم خوشبختی بسازن...
بله،دقیقا وصلت ها بی حرف حدیث های مزخرف برگزارنمیشه
وان شاءالله ماها جزء خانواده های بی حرف و
حدیث باشیم
والبته.ماتو دهن حرف حدیث گو می خابونیم


واااای:چقدر این قطع و
وصلی که به تصویر کشیدین، شبیه ی آسمون ولایتِ ماست


به روی چشممم❤
لطفا شما بیشتر تررررررررررمراقب خودتون باشیدو
نفس عمیق بکشین

هنوزم درگیرشم
امین
ان شاءالله
اسمون ولایت شما هم باحاله ها
باشه

کاکتوس چهارشنبه 13 آذر 1398 ساعت 23:17

دیروز پس از یک هفته که مگسی در خانه ام میگشت، جنازه اش را روی میز کارم پیدا کردم.
یک هفته بود که با هم زندگی میکردیم. شبها که دیر میخوابیدم، تا آخرین دقیقه ها دور سرم میچرخید. صبح ها اگر دیر از خواب بیدار می شدم، خبری از او هم نبود. شاید او هم مانند من، سر بر کتابی گذاشته و خوابیده بود.
در گشت و گذار اینترنتی، متوجه شدم که عمر بسیاری از مگس های خانگی در دمای معمولی حدود ۷ تا ۲۱ روز است.
با خودم شمردم. حدود ۷ روز بود که این مگس را میدیدم. این مگس قسمت اصلی یا شاید تمام عمرش را در خانه ی من زندگی کرده بود. احساسم نسبت به او تغییر کرد. به جسدش که بیجان روی میز افتاده بود، خیره شده بودم.
غصه خوردم. این مگس چه دنیای بزرگی را از دست داده است. لابد فکر میکرده «دنیا» یک خانه ی ۵۰ متری است که روزها نور از «ماوراء» به درون آن می تابد و شبها، تاریکی تمام آن را فرا میگیرد. شاید هم مرا بلایی آسمانی میدیده که به مکافات خطاهایش، بر او نازل گشته ام!
شاید نسبت آن مگس به خانه ی من، چندان با نسبت من به عالم، متفاوت نباشد.
من مگس های دیگر خانه ام را با این دقت نگاه نکرده ام. شاید در میان آنها هم رقابت برای اینکه بر کدام طبقه کتابخانه بنشینند وجود داشته.
شاید در میان آنها هم مگس دانشمندی بوده است که به دیگران «تکامل» می آموخته و میگفته که ما قبل از اینکه «بال» در بیاوریم، شبیه این انسانهای بدبخت بوده ایم.
شاید به تناسخ هم اعتقاد داشته باشند و فکر کنند در زندگی قبلی انسانهایی بوده اند که در اثر کار نیک، به مقام «مگسی» نائل آمده اند.
شاید برخی از آنها فیلسوف بوده باشند. شاید در باره فلسفه ی زندگی مگسی، حرف ها گفته و شنیده باشند.
شاید برخی از آنها تمام عمر را با حسرت مهاجرت به خانه ی همسایه سر کرده باشند.
مگسی را یادم میآید که تمام یک هفته ی عمرش را پشت شیشه نشسته بود به امید اینکه روزی درها باز شود و به خانه ی همسایه مهاجرت کند…
مگس دیگری را یادم آمد که تمام هفت روز عمرش را بی حرکت بر سقف دستشویی نشسته بود. تو گویی که فکر میکرد با برخاستن از سقف، سقوط خواهد کرد. یا شاید از ترس اینکه بیرون این اتاق بسته ی محبوس، جهنمی برپاست…
بالای سر مگس مرده نشستم و با او حرف زدم:
کاش میدانستی که دنیا بسیار بزرگ تر از این خانه ی کوچک است.
کاش جرأت امتحان کردن دنیاهای جدید را داشتی.
کاش تمام عمر هفت روزه ی خود را بر نخستین دانه ی شیرینی که روی میز من دیدی، صرف نمیکردی.
کاش لحظه ای از بال زدن خسته نمیشدی، وقتی که قرار بود برای همیشه اینجا روی این میز، متوقف شوی.
آن مگس را روی میزم نگاه خواهم داشت تا با هر بار دیدنش به خاطر بیاورم که:
عمر من در مقایسه با عمر جهان از عمر این مگس نیز کوتاه تر است. شاید در خاطرم بماند که دنیا، بزرگتر و پیچیده تر از چیزی است که می بینم و می فهمم. شاید در خاطرم بماند که بر روی نخستین شیرینی زندگی، ماندگار نشوم.


✋نمیخواهم مگس گونه زندگی کنم. بر می خیزم. دنیا را میگردم و به خاطر خواهم سپرد که عمر کوتاه است و دنیا، بزرگ.
بزرگتر و متنوع تر از چیزی که چشمانم، به من نشان میدهد…
#محمد رضا شعبانعلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد