دلم برای بوی تنش تنگ شده
این جمله رو از خیلیا شنیده بودم
اما تا حالا حسش نکرده بودم
برام مسخره بود تا اینکه امشب ...
دلم خیلی تنگ شده برایبوی تنه موجود
کوچولویی که این حسو بهم تقدیم کرده
پانوشت:
یه حسه شیرین با تلخیه خاص خودش
و بغض هایی که گلو رو بدجور خراش میده
برگ خشک از ساقه جدا شده بود
به آرامی در حال سقوط بود
در این حین به یاد آورد تمام مراحل زندگیش را
به یاد آورد روزی که چشم گشود را ،
برگ سبز کوچکی بر درخت کهنسالی بود
هوا خنک بود و آسمان صاف ...
بر روی درخت میوه ای چشم گشود که بارور بود
روزها می گذشت و او بزرگ تر می شد
در میان دوستانش می زیست ....
گاهی خنده و گاهی گریه و
گاهی دلگیری یه غروب بی پایان
و گاهی.....