کیمیاگر افسانه ی نرگس را می دانست،
جوان زیبایی که هر روز می رفت تا
زیبایی خود را در یک دریاچه تماشا کند.
چنان شیفته خود می شد که روزی به
درون دریاچه افتاد و غرق شد.......
در مکانی که از آن جا به آب افتاده بود،
گلی رویید که نامش را” نرگس“ نهادند.
بعد از مدت ها
امروز
درخت انگورمان را صفایی دادم
حیاط را ابیاری کردم
و باز به یاد کودکی افتادم
ادامه مطلب ...
گاهی وقتا وسط روزای بد زندگی ،
اتفاقای کوچولویی رخ می ده ....
اتفاقایی که وسط ناراحتی ،وجودتو
پر از لبخند می کنه ....
گاهی خاطرات به وجودت چنگ میندازه
و تو رو تبدیل به یه موجودعجیب میکنه
موجودی که خودتم نمی شناسیش و
نمی دونی چه حالی داره !!!
این وسط، یه سری اتفاقای کوچولو
باعث می شن از بار این احساسات
تلخ کم بشه ....
این روز ها....
گاهی دلم می گرید ...
برای خودم ...
برای کشورم ....
برای حیواناتی که گویا خود را پذیرای
هجوم سخت افکار بیهود ه ی ما کرده اند...