آسمان مثل همیشه صاف بود
و ماشین ها در دل جاده در حال
عبور و مرور .....
خانه ها همچنان پا بر جا بودند
و درختان محکم سرجای خود
ایستاده...
پرندگان اما،تنها متحرکان این
صحنه و حضورشان ور قاب
پنجره ی قطار ،بود و نبود ....
هر ایستگاهی ،مسافرانی چند
سوار و پیاده می شدند ...
هر فرد با کلی خاطره و دنیایی
مخصوص به خود ...
لحظه های اخر حرکت قطار بود
پسری بعد از دوییدن رسید
به قطار و همین جوری که
نفس نفس میزد ، رو به دوستش
که بیرون بود و داشت می دویید
به قطار برسه با خنده گفت:
هی میگم نخور ، گرد میشی
و اینگونه بود که منفجر شدیم
از خنده
زمانی که وقت داشته باشم و شرایط جور باشه
می رم پارک میشینم ...معمولا می رم وسط پارک
که حوضچه داره ، چند روز پیشم رفتم همون جا
نزدیک ظهر بود و خلوت ....
دور حوض نشستم و گاهی عکس می گرفتم
گاهی سکوت می کردم ادما رو می دیدم و
پسرای شیطونی که از مدرسه میومدن و
کلی سر و صدا راه مینداختن....
صندلی که نشسته بودم ،یه جوری بود که
پشتشم صندلی بود .
تو حال و هوای خودم بودم که