در کوچه پس کوچه های این شهر
پسرکی در گوشه ی کوچک خانه ای ،
زیر درخت برگ ریزی آرام نجوا می کرد
حرف هایش را در دل برگ های روی خاک
یک دستش بر روی ساقه ی تنومند درخت و
یک دستش بر روی برگ های نهیف درخت
با چشمانش سیراب می کرد تشنگی برگ های زرد
غمگین را و برایشان سر داده بود آواز درد را
ان روز پسرک دلش گرفته بود ،
آرام تنهاییش را بغل گرفته بود و با خود به پای
درخت آورده بود .حال هیچ گفت و گویی نداشت......
سلام
راستش امروز کمی وقت پیدا کردم تا برم سراغ
نوشته هام وکمی حسه نوشتن رو تو وجودم زنده کنم.
همین طور که لا به لای نوشته هام و دفترام دنبال
یه نوشته می گشتم ، چشمم خورد به اولین نامه
اولین نامه برای تو
نمی دونم هنوزم یادت هست یا نه ؟
نامه ای که این گونه شروع شد :
اخه چه معنی داره یخچال پر باشه از خوراکی های خوشمزه
و اجازه نداشته باشی بخوریشون .....
یعنی چی باید فقط نگاشون کنی تا مهمونا از راه برسن
اخه چه معنی داره این ماهی های خوشمز ه ی شکم پر و
حی نگاه کنی اما بهشون دست نزنی .......
نه واقعا چه معنی داره؟؟؟
من گشنمه
اخه منم گناه دارم
پانوشت:
هیچ عذابی بدتر از این نیست
خدا کنه زودتر برسن مهمونای محترم
بعضی وقتا با خودم فکر می کنم
چرا تو اون دورها نشسته ای وفقط منو نگاه می کنی
چرا اون لحظه که بهت احتیاج دارم دستامو نمی گیری
تا تنها بودنو لمس نکنم !!!!
چرا وقتی خوشحالم ،
بازم اون دورها واستادی و منو نگاه می کنی
چرا همیشه عاشق این فاصله هستی!!!
حتی اگر این فاصله رو با یه نفر دیگه پر کنم بازم
اون دورها وایمیستی و نگاه می کنی !!!
انقدر از دور نگاه می کنی تا هر لحظه ازهم دورتر می شیم
انقدر دور که دیگه من تو رو نمی شناسم
انقدر دور که حتی تو رو دیگه یادم نمی یاد
وقتی کلا فراموشت کردم
ادامه مطلب ...